از مزایای روشنفکری و اهل تجدد بودن یکی نیز این است که کلیت صنعت روشنفکری به مفهوم اخص کلمه از زیر بُته بار آمده است. روشنفکر، بنا بر تعریف، بدون سنت است، به دیگر سخن، یگانه سنت فکری روشنفکری بیسنتیست. کسان بدین بیپشتوانگی و بیبتگی نیز میبالند و خود، آن را عامل پیشرفت و ترقی خویش میپندارند. باری، شکی نیست که سلیقهی بد نیز از حقوق اولیهی آدمیست؛ لیک موضوع فرای سلیقهی فردیست و ما نمیتوانیم در یک بحث تمدنی و پایهای، بیمبنائی مفهومی را، – و کسان تمامیت بنای روشنفکری را بر همین بیمبنائی مفهومی استوار نمودهاند-، ملاک و نقطهی آغازین بحث قرار دهیم.
این یک حقیقت است: تا پیش از سدهی پیش که با بلوای مشروطه و پشت کردن به سنت فکری بازیابان آریائیای چون آخوندزاده و میرزا آقای کرمانی آغاز شد و میرفت تا به نابودی کامل ایرانزمین بیانجامد، ما در سراسر تاریخ هزاران سالهی ایرانشهر هرگز مفهومی به نام جمهوریت نداشتهایم و هیچ یک از فیلسوفان سیاسی ایرانزمین، چه پیش از گسست قادسیه، و چه مغان پساتازش، یعنی مغانی چون پورسینا و سهروردی و مشکویه و بیرونی و امثالهم، هیچکس جمهوریت را موضوع امر سیاست ندانسته است و سخنی در آن باب نگفته است. تازه با رضا شاه بزرگ است که بحث جمهوریت به عنوان یک گزینهی سیاسی و البته وارداتی و سد در سد غیر ایرانی، مطرح میشود و در نطفه نیز خفه میگردد، آن هم با فشار روحانیت حجازی. به عبارت دیگر، یگانه کسی که خواست جمهوریت بیاورد، رضا شاه بزرگ بود که در یک لحظهی مشخص تاریخ در دام مشروطهچیان افتاده بود.
لیک ما این تلاش عملی و بدون هیچگونه پایهی فکری و مبنای نظری را، فارغ از این که فاعل امر مربوطه شخص شخیص رضا شاه است، – یعنی مطرح کنندهی جمهوریت نیز خودش دوام بخش پادشاهی میگردد-، به هیچ چیز نمیتوانیم گرفت، چه، چنان که گفتیم، موضوع نه ریشه در سنت سیاسی ایرانزمین داشت و نه توانست قوام گیرد. یک تب فکری و هذیانگویی سیاسی بود که به سرعت بر طرف شد و عامل امر نیز خود، ناقض تمامعیار امر گشت.
به عبارت دیگر، جمهوریت صرفاً با پیروزی فتنهی جهانی ۵۷ و ائتلاف تاریخی میان روحانیت و روشنفکری است که در پهنهی عمل – و این بار نیز باز بدون هر گونه مبنای نظری و فلسفی – چون یک اتفاق عارضی و بیماری غیر بومی به نظام سیاسی و اجتماعی کشور تحمیل میشود. ما میتوانیم جمهوریت را با بیماریهایی مقایسه کنیم که بنیادگذاران آمریکای نوین بطور آگاهانه با پخش کردن پتوهای میکروبدار میان بومیان سرخپوست گسترش میدادند و ایشان را ده به ده نسل کشی میکردند. بیوسیستم آن بومیان باکتریهای اروپائی را نمیشناخت و هم از این رو، پادمیکروباش را نیز تولید نمیکرد. نتیجه، کشتار گروهی سرخپوستان بود.
این کوشش برای قتل عام سیاسی و اجتماعی ایرانزمین از سوی روشنفکری یک امر قابل فهم است، چه، روشنفکری، با پیروی از ذات و گوهر اش، که همان بی سنتی و بار آمدن زیر بُته است، خیلی آسان توانست عارضه و بیماری سیاسی پدید آمده را از آن خود و درونی کند و نه تنها از آن، چون دیگر بخشهای سرزمین، صدمه نبیند، بلکه در ریمنی و منجلاب پدید آمده رشد کند و ببالد. لیک روحانیت اسلامی در این واقعه خود اش خود اش را گیوتینیزه، یعنی متجدد کرد و شکی نیست که در فردای جمهوری اسلامی روحانیت دیگر هرگز در ایرانزمین وجود خارجی نخواهد داشت. کسان تمام شدهاند، هم در سنتشان و هم در تجدد شان. سنت روحانیت، خلافت حجازی است و نه جمهوریت، که تجدد روشنفکری میباشد. به عبارت دیگر، روحانیت در فتنهی ۵۷ نه تنها سنت هزاران سالهی سیاسی ایرانشهری را در پهنهی عمل نابود کرد، که سنت سیاسی حجازیِ خود را نیز از امروز به فردا به دور انداخت و یک شبه خود را بی پدر مادر، یک شبه خود را روشنفکرینیده و نابود کرد. این به ما نشان میدهد که در جمهوریت هیچ اصالتی نمیتواند بهپاید، حتا اگر آن اصالت، اصالتی اهرمنی چون اصالت سنت روحانیت مسلمان باشد. جمهوریت یک ناکجاآباد سیاسی، یک حفرهی تاریک، یک سیاهچالهی اجتماعیست که هر گونه سنت، قوام فکری و اجتماعی، هر گونه تاریخمندی را نابود و سر به نیست میکند. لیک آنچه که موضوع جمهوریت را بیش از پیش جالب میکند، واقعیت عینی جمهوریت واقعا موجود است: کسان حتا در فضای پساپادشاهی نیز نتوانستهاند جز به یک پادشاهی معیوب و آمیخته به خلافت و فقه حجازی دست یابند.
به عبارت دیگر، در پیروزی صوریشان بر پادشاهی نیز مغلوب سنت ایرانشهری و حقیقت به یغما رفتهی فلسفهی سیاسی آریائی شدهاند و امروز چیزی نیستند جز تفالهای سیاسی و گوژ شدگیای حقوقی که دیدنش از دور نیز دل هر مرد دانای خودآگاه به تاریخ اندیشهی سیاسی ایرانشهری را بر هم میآورد. این همه از آن روست، که همانگونه که در صدر سخن خویش گفتیم، کسان در پهنهی نظر هیچ پشتوانهی فکریای ندارند و هرگز هیچ سنت فکریای در باب جمهوریت در میهن جمشید و دارا وجود نداشته است.
تمامی مفاهیم پایهای سیاست، از مفهوم حق تا مفهوم دولت، از مفهوم عدالت تا مفهوم ملت، از مفهوم آزادی تا مفهوم فرد، همه و همه، تنها و تنها در ذیل فلسفهی سیاسی ایرانشهری است که قابل تبیین میباشند. آن چه که کسان جمهوریت مینامند، چیزی جز باد هوا نیست. ایشان هیچ در دست نداشته و امروز نیز ندارند. ما این را میدانیم و اهل فن نیز بدان آگاهند: در فلسفهی سیاسی و در امر کشورداری نمیتوان چونان ایزدان سامی دست در عدم کرد و به ناگاه به خلقت رسید. نیاز به سنت و پشتوانهی فکری و نظری است. حتا تندروترین مدرنیستها نیز، برای بریدن از سنت از درون سنت عبور میکنند. نیما یوشیج بهترین نمونه است: او برای فائق آمدن بر عروض، از درون عروض عبور کرد تا سپس پس از او، کسانی چون فروغ و سهروردی و اخوان برون توانند آیند. و در کنار ایشان، کسانی چون هوشنگ ایرانی و یا الفبامداد. به عبارت دیگر، برای “گذر” از سنت نیز، نیاز به سنت بود. لیک در بحث جمهوری خواهی و کنار نهادن پادشاهی ما هرگز با چنین پدیدهای روبرو نبودهایم و نیستیم و هم از این روست که ماحصل کار کسان فرانکناشتاینیسم سیاسی و اجتماعیای است که نزدیک به چهار دهه است نظارهگر آنیم.
با توجه به آنچه که رفت، ما نمیتوانیم به عنوان ایرانی و پیروان سنت مغان و فیلسوفان ایرانشهری، دستگاه سیاسیای جز پادشاهی را به رسمیت شناسیم، چه از روزن عملی و چه در پهنهی نظر. این، فارغ از سلیقهی سیاسی ما، یک ضرورت تاریخی و یک جبر مفهومی است. در ایرانزمین سنت سیاسیای جز سنت سیاسی ایرانشهری موجود نیست. همی خلافت اسلامی نیز سنت نیست، چرا که خود، برآمده از حجاز و سلب سنت ایرانشهری است و هم از این رو، در سراسر عمر سیاسی سرشار از تخریب و ویرانی خود در ایرانشهر، جز به ستم و ایجاد اختشاش نینجامید و هر بار نیز که در پهنهی عمل توانست خود را تحمیل کند، پیشتر مجبور شد که عناصر عدیدهای از سنت سیاسی ایرانشهری را در خود جذب نماید.
اینها واقعیتهای انکار ناپذیر تاریخ سیاست و فکر در ایرانزمیناند.
چیون، طبیعیست که از جایگاه ایرانشهری، یعنی زمانی که مرد با هر دو پای خویش در مدار تیسپون و شوش ایستاده باشد، سنت سیاسی اسلامی، یعنی خلافت، یک گسست مفهومی و یک درهمریختگی و تازشمندی اجتماعی بیش نیست. جمهوریت، که حتا نسبت به همین گسست حجازی نیز خود گسستی ماساچوستی و مضاعف، به عبارت دیگر یک از همه جا بریدگی و بی جائی مطلق است، مسلما جای خود دارد. پس ما نمیتوانیم کسان را، شمار شان هر اندازه باشد و در پهنهی سیاست امروز از هر گونه هژمونی عملی و تبلیغاتی نیز که برخوردار باشند، به چیزی گیریم. جمهوریت و جمهوری خواهی یک نا-گفتمان، یک بحث مطلقا سلبی و گونهای انگلیسم سیاسی است که ریشه در هیچ چیز جز در نیستی و بیریشگی ندارد. ما پدیدهای به نام مرد متفکر جمهوریخواه نداریم، چه، جمهوریخواهی نهتنها تفکر نیست، که عینیت تفکرزدودگی و نااندیشائیست. روشنفکری ایرانی و روحانیت پساپنجاه و هفتی، تجسم مشترک این تفکر زدودگی به شمار میروند. با چیون مردمانی بنا بر تعریف نه میتوان سخن گفت و هر آینه در شان متفکرین آریائی و متولیان سنت فکری مغان نیز نیست که با کسان همسخن گردند. خیر، ما با مردانی چون غزالی یا ابن رشد میتوانیم در محدودهای مشخص بحث کنیم، با خمینی و یا مصباح یزدی خیر، هیچ، با علی شریعتی و سروش خیر، هیچ در هیچ. در هیچ جا، در امر فلسفهی سیاسی، با کسان نمیتوان همگفتار شد، چرا که ایشان گفتاری از آن خویش که پایه در سنت سیاسی ایرانزمین داشته باشد، ندارند. با کسانی که پا در هیچ زمینی ندارند و جز در ناکجا در هیچ کجا نایستادهاند، نمیتوان سخن گفت. شاگردان ایشان و شاگردان شاگردان ایشان که جای خود دارند.