بازيابی ايرانشهری

نگاهی به انکار مفهوم ایران و عدم اندیشه‌ی انتقادی در سنت روشنفکری / کیخسرو آرش گرگین

یکی از مفاهیم میانی روشنفکری ایرانی اندیشه انتقادی بوده است؛ اگر بر آن باشیم تا اندیشه انتقادی را خارج از تعارف های معمول اهل ترقی و اصحاب مدرنیته اندازه گیری کنیم (آیلرز فهم را ایرانی و عربی دخیل می دانست و از ریشه‌ی «ما»: اندازه گیری کردن؛ به سنج با پیمان: پئیتی+ما) با چیزی که بتوانیم آن را انتقاد بنامیم، در سنت روشنفکری ایرانی رو به رو نمی شویم؛ اندازه گیری جهان بیرون با ابزار خرد، نیاز به تعریفی از خرد دارد که آن نیز، در دستگاه عریض و طویل روشنفکری جای اش اگر کاملا خالی هم نباشد، اما بی هیچ شک حتا نیمه پر نیز نیست.

موضوع بسیار گسترده تر از آن است که در نگاه نخست به نظر می رسد: روشنفکری، اصول اولیه‌ی انتقاد را نیز به جا نیاورده است؛ در ایران، نمی توان انتقادی اندیشید، اگر دست کم تعریفی مقدماتی نیز، از مفهوم ایران در اختیار نداشت؛ تمام آن چه که روشنفکری از مفهوم ایران به دست داده است، برایندی بوده است از دیسکورس مارکس و ویتفوگل: استبداد شرقی و شیوه‌ی تولید آسیایی؛ بعدها چند مفهوم ماکس وبری را نیز بر آش هفت جوش خود افزودند و سلطانیسم سلطانیسم که بر دهان کسان جاری ست از همین جا برخاسته است؛ حال آن که هیچ کدام از سه فرد نام برده، نه مارکس، نه ویتفوگل، نه وبر، حتا یک خط نیز از زبان های شرقی را نمی توانستند بخوانند؛ این مانند آن است که بخواهیم حافظ شناسی کنیم، اما فارسی ندانیم! یا نیچه شناسی کنیم، که می کنند، و آلمانی ندانیم، که نمی دانند! باری، اگر روشنفکری جدی می بود، که نبوده و نیست، حتا نیم خط از یاوه های این سه استاد ژرمن را نیز به چیزی نمی گرفت؛ پاتریشیا کرون، که لزوما نباید حرف های اش را جدی گرفت، اما یک حرف بسیار جدی زده است: می گوید کل مباحث ماکس وبر در مورد شرق را باید در سطل آشغال ریخت؛ آیندگان، در مورد مباحث دست چندمِ برامده از مباحث وبر چه خواهند گفت؟

به عبارت دیگر، روشنفکری ایرانی، تا خرخره فرو رفته در آن محلول نه چندان خوش بویی است که مرحوم ادوارد سعید شرقی شناس می نامد. همانطور که می بینیم، حتا نیازی نیست که به راه های دورتر برویم و مثلا بپرسیم تعریف روشنفکری از مفاهیمی چون انسان، حق، طبیعیت، خرد، زیبایی، زشتی و از این دست چیست؟ روشنفکری، از آن رو که در نسبت سلبی با مفهوم ایران به سر برده است، و در اینجا کاملا رفتاری متقیانه و اسلامی از خود بروز داده است، اصولا نیازی ندیده است که به بحث شناخت ایرانشهر به مثابه‌ی یک مفهوم تاریخی دخول کند؛ شرق، برای اسلام، که خود از مغرب، یعنی حوزه‌ی حجاز-اورشلیم می آید، حوزه‌ی جهل است و برای روشنفکری، حوزه‌ی انجماد اندیشه و امتناع از هر گونه تفکر، و ایران، به طریق اولی، بخشی از انجامد و امتناع و جاهلیه و مجوسیت. کسان تا جایی پیش رفته اند که زرتشت را بنیادگذار نپرسیدن و نیدیشیدن نامیده اند و هخامنشیان را، بنیاد گذار دولت دینی! به ذهن اجنه نیز چه بسا چنین افاضاتی نرسد، اما روشنفکری روی اجنه را نیز کم کرده است.

در کل، کسان، در نسبت با مفهوم ایرانشهر، از دور نه ای گفته اند و یا به قول عالیجناب شاملو، یکی نع از خود صادر کرده اند و گذشته اند؛ ولی اگر بخواهیم حقیقت را بر زبان آوریم، تعیین جایگاه مفهوم ایران در دیسکورس روشنفکری، چیزی در حد فحش و ناسزا بوده است؛ دست کم مسلمان ها، ایرانیان را کافر و مجوس می دانند، اما روشنفکری حتا این ارتباط معکوس را نیز قائل نشده است!

ایران و ایرانگی، اگر پدیدار شناسی مفهومی بکنیم، در حد یک آک و آهو بوده است، در حد یک امر شرم آور، یک نوع پشیمانگیِ تاریخی، یک لکِ روی لحاف که از دوران دوشیزگی و بکارتِ از بین رفته بازمانده است؛ کسان چندش شان می شود، می شد، هنوز هم می شود. موضوع، جنبه های روانی ناگواری دارد و روی هم رفته می تواند ذیل مفهومی تبیین شود که من «توابیت تمدنی» نامیده ام؛ و این همان مفهومی است که امر مشترک هر دو بال روشنفکری می باشد: هم روشنفکری دوازده امامی و هم دکتر قراضه های جهان مدرن؛ مفهوم قراضه را اخلاقی و برای تحقیر کسان به کار نمی برم، خیر، آن ها واقعا اهل قراضه و اوراق کردن بوده و هستند: اوراق کردن کالبد تاریخی ای به نام ایرانشهر؛ یک سری مفاهیم کُلنگی ساخته اند و به جان فرهنگ و تاریخ ایران افتاده اند.

به محبوب همیشگی روشنفکری نگاهی بیندازیم، یعنی به سیاست که یکی از دوست داشته شده ترین مباحث روشنفکری بوده است؛ ولی به راستی تعریف سیاست چه بوده است نزد اهل ترقی؟ در ایران، چه کسان را خوش افتد و چه نه، نمی توان به آستانه‌ی مفهوم سیاست نیز نزدیک شد، اگر شناخت جامعی از مفهوم شهریاری نیک، که در ادب سیاسی مغان «نیک خدائی» نامیده می شد، نداشته باشیم. روشنفکری با چند شعار ضد رضا شاهی از کنار کل ماجرا گذشته و خیال خود را راحت کرده است، عالیجناب شاملو هم، که به مثابه‌ی ابرمرد روشنفکری عمل کرده است، در عمیق ترین اظهار لحیه ای که کرده است، فردوسی را حرام زاده، کاوه‌ی آهنگر را شعبان بی مخ و ضحاک را یک انقلابی طراز اول جامعه‌ی بی طبقه‌ی پرولتری معرفی کرده است؛ (بهرام بیضائی در اثر خود، «هزار افسان»، از خجالت استاد در آمده است).

یک قرنی می شود که روشنفکری از تباین میان سنت و تجدد سخن گفته است؛ مسلمان ها «جاهلیه» یِ خود را دارند، روشنفکران هم «سنت» خود را، اصل اما یکی است، در حقیقت روشنفکری مفهوم سلبیِ سنت را از روی مفهوم جاهلیه یِ مسلمان ها، یا همان مفهوم پاگان و پاگانیسم که آبای مسیحی به فلاسفه‌ی یونانی اطلاق کردند برگرفته است؛ به عبارت دیگر، بر خلاف نظر بلومنبرگ، که مدرنیته را حاصل گسست می دانست، گسست آن چنان بزرگی نیز رخ نداده است، بلکه ما با یک جابجایی کاربردی روبروئیم و نه یک گسست مفهومی.

خود یونانی ها ید طولائی داشتند در این امور؛ آن ها مفهوم بربر را داشتند که از سوی رومی ها بسیار پر رنگ تر شد: در آنسوی دیوارهای پُلیس، جهان بربریت آغاز می شد. این مفهوم سلبی از آتن، با مفهوم گوئیمِ یهودی که در اورشلیم نضج گرفت، آمیخته شد، و کل آن چیزی که سپس در یکی دو سده‌ی اخیر ذیل ثنویتِ مدرنیته-سنت در اروپا مشاهده کرده ایم، و روشنفکری جز گرته‌برداری ناشیانه از آن کاری نکرده است، ادامه‌ی منطقی همان ائتلاف تمدنی میان آتنِ ارستویی با اورشلیم یهودی-مسیحی است.
این همان چیزی است که اسلام را نیز، به مثابه‌ی دستی برامده از اورشلیم، و مثابه‌ی یهودیت سوم، بعد از مسیحیت به مثابه‌ی یهودیت دوم (نک. صادق هدایت، شک و گمان شکن، مردان فرخ)، به بخشی از تاریخ غرب مبدل می کند و من کلیت آن را، ذیل مفهوم «اسکندریسم ابراهیمی» می شناسم.

فقط با عنایت به این پیشینه‌ی مفهومی است که می توان امپریالیسم دمکراتیک آمریکا را درک کرد، این همان بلایی ست که آتن بر سر جزایر آورد و یکی پس از دیگری استعمار و کلونیزه شان کرد.

ایرانی ها هم مفهوم انیران را داشتند، اما این مفهوم، بر خلاف آن چه که شرق شناسی مدعی می شود، ربطی به مفاهیم سلبی ای چون گوئیم، مجوس، عجم، جاهلیه، سنت، و از این قبیل نداشت، انیر به کسی می گفتند که سدره و کُستی نبسته است، جز این، بار حقوقی دیگری نداشت؛ شیرین، ملکه‌ی ایران بود، اما انیر بود؛ شوشاندخت، مادر بهرام گور، یهودی و انیر، اما ملکه‌ی ایرانشهر بود؛ بسیاری از دبیران بلند پایه، انیر بودند، همچنان که بسیاری از شهروندان که شاهنشاه، به مثابه‌ی شاه ایران و انیران، موظف به حمایت همه جانبه از آنان به عنوان شهروندان امپراتوری بود؛ به عبارت دیگر، مفهوم آریاییِ انیر، با مفاهیم یاد شده در اسکندریسم ابراهیمی، از بُن، جُدگوهر بودند و هستند.

ثنویت دمکراسی-دیکتاتوریِ کنونی، که روشنفکری بیرون از آن نمی تواند بیندیشد، بخشی از همان اسکندریسم ابراهیمی یاد شده است که اسلام نیز، در هفت اندام پیکر اش، بخشی از آن است. با برامدن بلوای بزرگی به نام انقلاب فرانسه، و گیوتینیزه کردن آن خُرده‌ریزی که از جهان باستان مانده بود، روح ارستوئی-یهودی بطور کامل بر آن نیمه روحی که در قالب پلاتونیسم و مهرگرایی رومی بازمانده بود، چیره شد؛ روشنفکری، برامده از روشنگری، حامل همین روح تاریک است و با تولید انبوه مفاهیم گیوتینی، دو سده ای هست که جهان را به دلخواه قاچ می کند؛ امروز نیز تبدیل به شبکه ای شده است جیره خوارِ نظام حاکم و کار اش، چیزی نیست جز مشروعیت بخشی به همان نظامِ گیوتینی برامده از انقلاب فرانسه، یعنی دمکراسی.

در غرب، تلاش شد تا ذیل یک پروژه‌ی شرافت‌مندانه که به gegenaufklärung یا ضد روشنگری مشهور است و بخشی از ایده آلیسم آلمانی نیز جزو آن است، اندکی از آب های هدر رفته را به جوی بازگردانند؛ میسر نشد، و مسیر انکار ادامه یافت، تا همین امروز.

صحبت انکار شد، این بلند فکر کردن را با کلامی از منکر بزرگ، عالیجناب شاملو به پایان ببریم، که ذیل نوروز قلمی کرده است:

“من هر چه فکر می کنم به این نتیجه می رسم که اگر این روز به مناسبتِ فاجعه ایی جشن گرفته شده است که دو هزار و پانسد سال بر خلق هایِ ایران گذشته، نه فقط مطلقاً جشن گرفتن نه دارد، بل که بهتر است به عنوانِ نامبارک ترین روزِ تاریخِ ایران، روزِ عزایِ ملی اعلام شود.” (نک. دشمنی با فرهنگِ ایران، علیِ سجادی، ره آورد، شماره یِ 53، بهارِ 1379، ب. 80)

این سخنان عالیجناب را مقایسه کنیم با فتوای حجت بزرگ مسلمانان، امام محمد غزالیِ معروف که خواهان مندرس شدن اظهارات مجوس است:

“و اما صورتِ حیوان حرام است، و آن چه برایِ سده و نوروز فروشند چون سپر و شمشیرِ چوبین و بوقِ سفالین، این در نفسِ خود حرام نیست، ولیکن اظهارِ شعارِ گبران است که مخالفِ شرع است و از این جهت نه شاید بل که افراط کردن در آراستنِ بازار به سببِ نوروز و قطایفِ بسیار کردن تکلف هایِ نو ساختن برایِ نوروز نه شاید، بل که نوروز و سده باید که مندرس شود و کسی نامِ آن نه برد: تا گروهی از سلف گفته اند که روزه باید داشت، تا از آن طعام ها خوردن نه آید، و شبِ سده چراغ فرا نه باید گرفت تا اصلا” آتش نه بیند، و محققان گفته اند روزه داشتنِ این روز هم ذکرِ این روز بود، و نه شاید که نامِ این روز برند به هیچ وجه، بل که با روزهایِ دیگر برابر باید داشت، و شبِ سده هم چنین، چنان که از او خود نام و نشان نه ماند.” (کیمیایِ سعادت، امام محمدِ غزالی، احمد آرام، پ. نخست، ب. 478-479؛) و مسلما نمی توان از انکار سخن گفت، و از معلم بزرگ انقلاب اسلامی، آیت الله مطهری یادی نکرد:

“آتش روشن کردن شعارِ آتش پرستان است. از رویِ آتش پریدن در چهارشنبه‌یِ آخرِ سال در اسلام بویِ کفر می دهد. «سرخیِ تو از من زردیِ من از تو» در اسلام شرک و کفر است. این ها شعارِ آتش پرست هاست. اسلام برایِ مبارزه با این ها آمده. اسلام دینِ اذان و دینِ لااله الّاالله است.” (نک. مجموعه آثارِ استاد شهید مطهری، ج. 25، ص.387).

همانگونه که می بینیم، اسکندریسم ابراهیمی، و توابیت تمدنی برامده از آن، سنت مشترک دو بال روشنفکری است؛ در نهایت اما، مدرنیته برای من، در ایران، با اسلام و با گسست قادسیه شروع می شود؛ اگر ایران را سنت بگیریم، که هست، مدرنیته، به عنوان یک گسست مفهومیِ مطلق از سنت، یعنی از ایران، چیزی جز اسلام نیست.

بدین میانجی، مدرنیته، بخشی از مفهوم تباهی و زوال است؛ هراس ایرانیان از امرِ نو، در چنین تاریخی از امر مدرن ریشه دارد؛ و لازم به ذکر است که کار هنری عالیجناب شاملو متعلق به بستر دیگری است که بیشتر حاصل ناخودآگاه روح شاعر است، در آن جاست که اتفاقا شاملو، چون بسیاری دیگر از رفقای چکامه سرای اش، بسیار نیز ایرانی می شود و دنباله روی روح حماسی فردوسی و یشت های اوستایی، چون مهریشت؛ این، بحثی جداگانه است که به “کار روشنفکری” کسان ربطی ندارد و مقوله‌ی هنر را باید مستقل بررسی کرد.