آن چه که روزانه در برابر چشمان ما رخ می دهد چیزی نیست جز در هم شکستن همه سویهی ریای قانونی شده ای که طی یک سدهی گذشته ذیل مفهوم «نظام ارزشی اسلامی» از سوی روشنفکری ایرانی و اهل تجدد، صورت بندی شد و از فردای فتنهی جهانی 57 که با ائتلاف تاریخی میان روحانیت و روشنفکری به پیروزی رسید و تبدیل به یگانه قانون حاکم بر کشور گشت. حقیقت این است که نظام ارزشی اسلامی از همان روز آغاز که در حجاز، از دل جهودیت و مسیحت برون زاده شد، چیزی جز دروج و خشم و توحش و خونریزی مستمر نبوده است. از قتل عام خود عربهای حجاز که به محض مرگ محمد دست از اسلام شستند و مرتد شدند، تا تازشهای هدفمند و پشتیبانی شده از سوی روم و الیت جهودی و مسیحی حجاز به ایرانشهر، اسلام در هر جا که گام نهاد جز خون و جنایت و تجاوز و تخریب و پشتهی کشتگان بر جای نگذاشت. آن چه که به دروغ تمدن اسلامی یا دوران طلائی اسلام می نامند، چیزی جز ته ماندههای سنت آریائی نیست.
مردانی چون ابن مقفع و راوندی و رازی و فردوسی و ابن سینا به خاطر اسلام نه بود که به وجود آمدند، که اگر به خاطر اسلام بود در خود سرزمین اسلام پدید می آمدند، خیر، اینها ته ماندههای نبوغ آریائی بود که به رغم اسلام و با وجود سنت تفکرستیز عظیمی چون اسلام، باز نیز توانست خود را تا حدودی بروز دهد. لیک با تازش ترکان و مغولان که خیلی زود خود را سیف الاسلام نامیدند و تیغی شدند تا آن چه را اسلام نتوانسته ببرد، از ریشه برکنند، آن درخشش کوتاه آریائی نیز در دل تاریکی فرو رفت. نباید فراموش کرد و به دام شعبده بازیهای روشنفکران افتاد: آنچه که امروز به عنوان طالبان، القاعده یا داعش می بینیم، هیچ چیز تازه ای نیست جز رنسانس اسلامی و احیا و نوزائی سنت محمد.
اسلام، چه در پهنهی نظر و چه در پهنهی عمل، هیچ ارزشی جز دروغ، که آن را مقدس می داند، و زور برهنه نمی شناسد. ما با دستگاهی سر و کار داریم که نه تنها والامقامترین متولیان اش از محمد تا خمینی، معتقدند تحت هر شرایطی می توان دروغ گفت، بدان شرط که آن دروغ به نفع اسلام باشد، بلکه ایزد اش، یعنی الله نیز خود را صراحتا مکار و قهار و خدعهگر می شمارد و به مکر و قهر و خدعه اش نیز می نازد و افتخار می کند، که البته این نیز سنتی است که یکراست از دل جهودیت و یزدان شناسی تورات استخراج شده است.
به دیگر سخن، دروغ، – امری که در سنت ایرانشهری و فلسفه و دین زرتشت از بزرگترین دیوها و نماد اهرمن شناخته می شود و داریوش بزرگ از اهورامزدا می خواهد که در کنار دشمن و خشکسالی، دروغ را نیز از سرزمینهای آریائی دور به دارد-، ذات، گوهر، و هستهی میانی سنت فکری و عملی اسلام را فراهم می آورد.
با چنین پسزمینه ای، پُر آشکار است که یک مسلمان معتقد، – و نه مسلمان شناسنامه ای یا مرتدان قلبی چون خود عربهای حجاز در زمان محمد یا میلیونها مرتد قلبی ایرانی در امروز-، موظف است که در مکر و قهر و خدعه از شرع مقدس اسلام و موازین تجویز شده از سوی محمد و الله پیروی کند. چنین انسانی، یعنی انسان تراز محمدی، بنا بر تعریف، یک موجود شرور، دروغگو، نیرنگ باز، و لاجرم مضر به حال جامعه است. نیکی همگانی یا خیر عمومی، که از اساسی ترین مفاهیم فلسفهی سیاسی و اجتماعی است و بدون آن هیچ نظام فلسفی ای سر پای نتوانستی ایستاد، از سوی چنین موجوداتی، یعنی مسلمانان معتقد (/امت پیرو)، و یا مسلمانهای حرفه ای (/آخوندها، پیشوایان)، پیوسته زیر پا نهاده و نقض می شود. زیر پای اسلام هیچ علف راستی نمی روید.
باید یادآوری نمود که از روزن فلسفهی سیاسی، دروغ، زمانی که تبدیل به مبنا و اصل یک دستگاه اجتماعی می گردد، دیگر برای هیچ یک از هموندان زینده در چارچوب آن دستگاه نمی توان نفع و سودی پایدار متصور شد. اسلام چنین دستگاهی ست. در جایی که اسلام حاکم است، نه خود کسان، یعنی امت مسلمان و پیشوایان اش، و نه بندیان و به زنجیر درامدان در آن دستگاه، – در مورد ایران اکثریت مطلق مردم کشور-، نمی توانند از زندگی سالم و سعادتمندی برخوردار باشند. هم خود در عذاب اند و هم هماره موجب عذاب دیگران اند. این از آن روست که دروغ هرگز نمی تواند به تولید نیکی و خیر یاری رساند، هرگز. از دل دروغ جز دروغ نزاید.
نتیجه روشن است: تا اسلام در ایرانزمین هست، دروغ نیز، که ذات و اصل الاصول اسلام است، هست و تا دروغ هست، دو روئی و ریا و تظاهر و ستم و ناراستی و خشونت و دزدی و شکنجه و بدی و رشک و آز نیز هست. جامعهی اسلامی به طور قطع جامعه ای بیمار است و هیچ راهی نیز از درون خود به سوی تندرستی نمی تواند بیابد. اسلام، خرچنگی است که جز با جراحی اش نمی توان بر آن چیره شد.
و طبیعی ست که ما نمی توانیم نسبت به سرنوشت میهن و هم میهنان خویش و آن چه که خرچنگ اسلام با ایشان می کند بی تفاوت باشیم. ما باید فرای برخورد سلبی با دستگاه اهرمنی اسلام، هماره موضعی ایجابی نیز اتخاذ نموده و گزینه ای که قابلیت تحقق و موفقیت داشته باشد ارائه دهیم. خوشبختانه گزینه و پادزهر اسلام نه تنها در دسترس است، که شالودهی کلیت تمدن ایرانی را نیز فراهم می آورد و کم و بیش در درون هر ایرانی یافت می شود. نام آن گزینه و پادزهر، سنت اخلاقی اشو زرتشت اسپیتمان است. نظام فرهنگی و یزدان شناختی ایرانی، و مسلما کلیت جامعهی ایرانی، هیچ راهی ندارد جز بازیابی همه سویهی دستگاه ارزشی زرتشتی که استوار بر سه اصل اندیشهی نیک، گفتار نیک و کردار نیک است.
و این بسیار مهم است: نیکی، فرای سویهی ایجابی اش، یعنی نیکی ورزیدن و فاعل امر نیک بودن، هماره سویهی سلبی نیز دارد: یعنی دشمنی و مبارزه با دروغ، یعنی دروغ نگفتن و با دروغگو و دروغکار پیکار نمودن. هم از این رو، یک زرتشتی خودآگاه به سنت خویش، چون داریوش و یا کوروش بزرگ، نه تنها خوبی می ورزد، که با بدی و دروغ نیز می جنگد و او را نابود می کند. لاجرم، نابود کردن اسلام و آگاه کردن مسلمانها به زندانی که در اش به سر می برند، امروز، خویشکاری هر زرتشتی باورمند و هر مرد یا زن بازیاب ایرانشهری است. ما باید در کنار مبارزهی برنامهمند با اسلام، دست یکایک مسلمانها را گرفته و به سوی آتش مقدس بازگردانیم؛ و این، جز با راست بودن بنیادگرایانه ممکن نیست.
راست بودن بنیادگرایانه از آن رو، چرا که در دستگاه ارزشی مغان، دروغ نه تنها هیچ جایی ندارد، بلکه چنان که در دینکرد ذکر شده است و ما در متون گذشتهی خود بدان بازبرد داده ایم، یک فرد زرتشتی حتا در صورتی که دروغ اش موجب سود و نفع برای همهی زرتشتیان شود، نباید دروغ بگوید. این رویکرد بنیادگرایانه در راست بودن و تحت هیچ شرایطی دروغ نگفتن، یک امر یگانه در کلیت تاریخ فرهنگ و تمدن بشری است و مختص آریائیان ایرانشهری و سنت مغان. ایرانیان نخستین مردمانی بودند که معنی راستین دروغ نگفتن را درک کرده و شالودهی فلسفی اش را ریختند.
لیک ایرانیان یک گام نیز فراتر رفته اند و چیون گفته اند: فرای منع دروغ حتا هنگامی که سودی از آن دروغ متصور باشد، یک فرد زرتشتی باید راست بگوید، حتا زمانی که سخن راست اش به زیان همهی زرتشتیان تمام شود. این بخش دوم، یک گام از اصل پیشین نیز رادیکالتر است: برای متحقق شدن راستی زیان را به جان خویش و همباوران خویش پذیرفتن! این آموزه، که هزاران سال پیش از امانوئل کانت بنیاد نهاده شده است، به روشنی گسست مفهومی عظیمی را که میان سنت ابراهیمی/اسلامی با سنت زرتشتی/آریائی موجود است را به نمایش می گذارد و هم از این روست که ما هماره تاکید کرده ایم، نسبت اسلام/حجاز با بهدینی/ایرانشهر، نسبتی مطلقا سلبی است و دستگاه مزدیَسنی و دستگاه اسلامی، نافی و سالب همه سویهی یکدیگر اند. از اسلام هیچ راهی به زرتشتی گری نمی رود، و نه از زرتشتی گری هیچ راهی به اسلام.
بر این پایه، با عنایت به آن چه که بر سرزمین ما می رود، یکایک ما، به حکم خرد و وجدان تاریخی، موظفیم از ستمخانهی استوار بر دروغ و ریای اسلام خارج، و به کاخ زیبا و پر شکوه سنت فرهمند زرتشتی بازگردیم و راستی و نیکی و خوبی و مهر و رادی را مبنای زندگی خصوصی و همگانی خویش قرار دهیم. نه تنها خود، که گمراهان مانده در سیاه چالهی اسلام و روشنفکری را نیز باید از تاریکخانه ای که بدان مانده و خو کرده اند بیرون آوریم، و چنین خواهیم کرد.