به نام آناهیتا، مادر آبهای ایران تشنه لب
داریوش همایون به روایت مسعود بهنود: “او با تاسیس روزنامه آیندگان ـ چنان که در زادروزش گفته آمد ـ مکتبی برپا داشت (منظور اش خود اش است و امثال جواد طالعی!) که بعدا وقتی او نبود و به ظاهر نامی از آیندگان هم بر صحیفه روزگار نبود، پیروان آن مکتب هر کدام در سوئی راه وی را ادامه دادند. از همینرو خطاب به او گفتم «آقای همایون شما کار خود کردید».”
و به راستی که نیز کار خود را کرد!
***
چنان که پیشتر نیز گفته ام، یکی از دستاوردهای عظیم الشأن همایون همین مسعود بهنود است که معرف حضور اهل بخیه هست. همایون، که بیهوده او را جزو جریان ایرانگرا دانسته اند-، چنان که خیلی چیزهای بیهودهی دیگر نیز مُهر ایرانگرائی خورده ست، یکیش خود فرح و دستگاه فراماسونی عریض و طویل اش که هر چه کمونیست و مسلمان بود در اش جمع شده بود-، از شخصیتهایی بود که توانست با مهارت تمام سد راه رشد اندیشهی ایرانشهری گردد. او برای سالهای مدید همه را برد به بیراههی لیبرالیسم و بحث کاذب دمکراسی-دیکتاتوری. همان مزخرفات جامعهی باز پوپری را با رنگ و لعابی شبهه ایرانی به خورد مردمان می داد و هیچ کس نیز نمی توانست نطق کشد. یک مشت دمکرات لات و تیغ کشهای قلم به دست را نیز دور خود جمع کرده بود و هر کس می خواست اعتراضی کند قلع و قمع اش می کردند. جوّ وحشتناکی به وجود آورده بود که احتمالا در همان موسسهی فرانکلین و پیشتر از آن، در آمریکا یاد گرفته بود. از روی دست کسینجر خواندن بهتر از این نمی شد.
در زمان شاه نیز شده بود آتش بیار معرکه. این که شاه هرگز حاضر نشد او را تحویل بگیرد حق داشت. اصولا از ایران و شیوهی ایرانی ادارهی اجتماع بد اش میامد. این نفرت از ایران را، آن گونه که در سنت حفظ شده بود، تا آخر عمر با خود حمل کرد. زهر اش را نیز ریخت: باید از مفهومی به نام ایران که نه، باید از کل خاورمیانه هجرت کرد. به کجا؟ به غرب. امروز پسرک، رضا پهلوی نیز حرفهای اوست که دارد تکرار می کند: این که ایرانیان دوست دارند کشورشان آمریکا شود.
کل مکتب تقی زاده همین بود: له کردن ایران با نام ایران! تکلیف کمونیستها و مسلمانها روشن بود، آنها اصولا با شنیدن نام ایران تن شان کهیر می زد و مردم نیز حساب شان با کسان روشن بود. لیک امثال تقی زاده و همایون، ایرانستیزی را زیر لایه ای از ایراندوستی پنهان کرده بودند. در حقیقت به چیزی کمتر از گیوتینه کردن سنت ایرانشهری تن در نمی دادند، اصولا برای ایرانشهر ارزشی جز موزه قائل نبودند که هیچ، بر این باور بودند که سراسر سنت ایرانشهری استبداد بوده است. هدف اول و آخرشان دمکراسی بود. دمکراسی را نیز می گفتند در ایران هرگز نبوده است. پس باید رفت و از غربیها یاد گرفت.
مردک کوروش بزرگ را مسخره می کرد، چرا که یونانیان گرد آمده در آگورا را به دروغ گوئی منتسب کرده بود. یونانیان خود شان می گفتند ما دروغ می گوئیم، این دست پروردهی ماساچوست می گفت خیر، کوروش بیجا کرده است چنین حرفی زده است. این شخصیت مرموز را که جز معاشقه با کمونیستها و چپها دستاوردی نداشت، کرده بودند سمبل ایرانگرائی. طبیعتا کمونیستها نیز به این داستان پر و بال دادند، به نفع شان بود: ادعا می کردند خود ایرانگراها دارند می گویند تاریخ کهن ایران به درد لای جرز می خورد و نمی شود چیزی برای امروز از اش استخراج کرد. چه چیزی بهتر از این. پسرک نیز امروز مورد استناد تمام تجزیه طلبها و فدرالیستهاست.
خیر، جریان ایرانشهری باید از روی جنازههای بسیاری بگذرد تا به تیسپون رسد. من بیش از ده دوازده سال پیش طی یک سری مقاله پیچ و مهرههای حزب مشروطهی او را و کلیهی نظریات سست و بی بنیاد اش را باز کردم و نشان دادم که دارد با نام ایران سر ایران را می برد. او اصولا یک جمهوری خواه بود و برداشت اش از پادشاهی کوچکترین ربطی به سنت ایرانشهری نداشت. همان موقع تیغ کشهای دمکرات لیبرال اش را فرستاد هر چه دست شان رسید زدند. امروز با آمدن شاهکارهایی چون ترامپ و هیلری کلینتون کلا موضوع دمکراسی و تمدن غرب منتفی ست، اینها را محض یادآوری گفتیم. هر از آگاهی باید مواضع اصولی را مرور کرد تا از یادها نروند.