به نام آناهیتا، مادر آبهای ایران تشنه لب
در این که فرح از ایران و ایرانیان متنفر است، هیچ شکی نیست، سراسر کارنامهی سیاسی او چیزی جز زنجیره ای از خیانتهای به هم پیوسته نبوده است: خیانت به شاه، میهن و مردم. پسرک اش، که از سوی فرزندان کوروش رضا سوپری نامیده شد، و به حق، در مکتب فکری او پرورش یافته است، پس، خیانت را از همان آغاز همراه با شیر از پستان مادر اش نوشیده است.
رخنهی زنهای ابراهیمی به خاندانهای آریائی و پرورش فرزندان خیانتکار پیشینهها دارد. ما این را در مورد مریم، زن خسروپرویز و فرزند اش شیرویه می بینیم. مریم در فتنه اش موفق شد، چنان که فرح نیز. مریم ایران را به دست مسیحیان و جهودها سپرد، سپس، در یک فرایند سه دهه ای که جز آشوب نبود، به مسلمانها و جهودها و مسیحیها. فرح نیز همین کرد، او کشور را به دست مسلمانها و جهودها و بهائیها و کمونیستها سپرد.
لیک نمونهی دیگر که در آن زن ابراهیمی موفق به برانداختن پادشاهی آریائی نشد، شوشیندخت، همسر یزگرد بزهکار و مادر بهرام پنجم، ملقب به گور است. شوشیندخت یا سوسندخت، دختر خاخام جهود بود و همو بود که یزدگرد را واداشت تا در اصفهان مکانی برای جهودان فراهم آورد. در نهایت سیاست ایرانشهر را به نفع جهودان و مسیحیان دگرگون کرد که دست آخر به گسترش جهودیگری و مسیحیگری، و هم نیز به کشته شدن یزدگرد و بدنامی او انجامید، لقب بزهگر از همین جاست.
این در حالی ست که تمامی کتب مسیحی و جهودی، و حتا تاریخنگارِ همیشه از ایران متنفری چون آگاسیاس، از یزدگرد به نیکی یاد می کنند. کاری را که یزدگرد می بایست به انجام رسانَد، یعنی از بین بردن دین زرتشتی و مسیحی-جهودی کردن ایرانشهر، و به علت کشته شدن اش به دست اشراف نتوانست به ثمر رساند، بر پسر اش بهرام بود که انجام دهد. لیک بهرام، که درست می بایست چون شیرویه و یا همین پسرک رضا سوپری، ایران را به باد فنا دهد و تکه تکه کند، از آن رو که از کودکی به حیره، نزد عربان تحت الحمایهی ایران فرستاده شد، آن نشد که شوشیندخت می خواست. در دربار منذر، پادشاه عرب حیره، نه خاخامها و کشیشها، که موبدان و دبیران ایرانی پرورش و آموزش بهرام را به عهده گرفتند. وقتی بهرام به کمک عربهای ایرانیگرا بر خسرو پیروز شد و به تخت نشست، نخستین کاری که کرد کوتاه کردن دست عوامل مادر اش بود. جهودان و مسیحیان خواب خوش نداشتند و به دست بهرام تار و مار شدند. به عبارت دیگر، همان تیری که در کرده بودند تا به قلب ایرانشهر نشیند، به سوی خودشان برگشت.
بنابراین، کسان همیشه نیز پیروز نمی شوند. فرح اما از نمونههای موفقیت آمیز رخنهی ابراهیمیان در دستگاه آریائی ست. یکی از موفقترین نمونهها. او خود را از نسل امام سجاد می داند و بدین نیز افتخار می کند. عاشق شیعه و قرآن است. اما کمونیست نیز هست. لیک دین اصلی او تنفر از ایران است.
در عرف سیاسی می توانیم او را یک مسلمان توده ای و با دقت آموزش دیده شده دانیم. فرای این، فرح را باید استاد ظاهرسازی و پنهانکاری شمرد. دستگاه عریض و طویل او در زمان شاه و امروز نیز، متشکل از حلقههای گوناگون اقتصادی و سیاسی و فرهنگی و امنیتی ست، چه ایرانی و چه غیر ایرانی. کاری که تحت فرماندهی این جادوگر علیه ایران و محمدرضا شاه انجام شد، از یک ارتش متشکل از هزار گردان خیانت کار به سختی برمی آمد. او ایران را زیر و زبر کرد و شیرازهی مملکت را از هم گسست. لیک هدف اصلی اش همان رویای جهودی کهن است که در افسانهی استر می بینیم و یا در عملکرد تاریخی و به ثبت رسیدهی شوشیندخت و مریم: تکه تکه کردن سرزمین آریائی. چنان که گفتیم، دین اصلی او، تنفر از ایران است.
بنابراین اینکه امروز کسان ملیت ملیت می کنند و از فدرالیسم قومی سخن می گویند، بی علت نیست؛ و اینکه باز هم اینچنین از رستاخیز و انقلاب فروهری ایرانیان دچار شوک و شگفتی شده اند، این هم بی علت نیست: بر روح اهرمنی شان گران آمده است. راست این است که نه تنها ایشان، که هیچ یک از دشمنان ما توقع این رویداد تاریخی و بی همتا را که درباره اش کتابها خواهند نوشت و فیلمها خواهند ساخت و نام تک تک اعضای اش تا ابد در تاریخ آریائی ثبت خواهد شد، نداشت.
بنابراین، فحاشی پسرک به فرزندان کوروش و بازیابان سنت زرتشت و کوروش از سر حرص است: حرص از این که شکست خورده اند و ماموریت شان به اتمام نرسیده است. فرح، که همیشه توانسته است با حفظ ظاهر و تقلبکاری، بیشینهی ایراندوستان را گول بزند و خود را به عنوان ایراندوست جا بزند، – نمونهی کوچکتر اش مردانی چون احسان یارشاطر یا نمونهی المثنی اش تورج دریائی اند که متنفر از ایران اند، لیک از سوی بسیاری از ایرانیان به عنوان وطنپرست تلقی می گردند-، اینبار طوری بر اش فشار آمده است که خود به خود ماسک و نقاب اهرمنی اش فروافتاد.
او در برابر بزرگترین رخداد سیاسی نه تنها پس از انقلاب، که بزرگترین رخداد سیاس و تمدنی ما طی پانصد سال گذشته (از صفویان تا امروز)، ساکت و لال ماند و هیچ نگفت. فقط پسرک اش را جلو انداخت تا به نمایندگی از او و همهی ایران ستیزان هر چه از دهن اش درمیاید نثار آریائیان و فرزندان زرتشت و کوروش کند: این که آنها فاشیست اند و نژادپرست!
آری، کسی که برای آخوند اهریمنی ای چون بروجردی راه به راه اعلامیه می دهد و مزدور اجیر می کند تا با پلاکارت برای او راهپیمائی کنند، در برابر زندانی شدن آریائیان به دست دژخیمان مسلمان سکوت می کند و یا درست تر: اول فحش می دهد. بعد در برابر حصر و شکنجه شان سکوت می کند.
پسرک که گوش دنیا را با شعارهای جرج سوروس و حقوق بشر بازیهای اش کر کرده است، چنین به نظر می رسد که حقوق بشر اش فقط برای تجزیه طلبان و مسلمانان و بهائیها و مسیحیها، یعنی برای دشمنان ایرانزمین کاربرد دارد.
لیک، چنان که به ثبت رسیده است، ما همه اینها را می دانستیم و سالهاست که داریم به طرق گوناگون بیان می کنیم. امروز که شمار بیشتری از جوانان به گفتههای ما پی برده اند و بیدار شده اند، جای بسی خوشوقتی ست. چون روز روشن است: انقلاب فروهری ایرانیان به هدف عالی خود که تأویل تام و کمال سنت زرتشت و کوروش است خواهد رسید و با شکست دادن اسلام و بیرون انداختن دمکراسی از خاک میهن، ایرانزمین را در یک نظام آگاتوکراسی (نیکخدائی ایرانشهری = فرمانروائی امر نیک) تبدیل به یکی از شکوهمندترین کشورهای جهان خواهد نمود. دوزخیان بازی را باخته اند. ما بازی را برده ایم.