در فیلم زیر ایرانیان در پاسارگاد برهمه تبارهای ایرانی درود می فرستند:
پسرک، رضا پهلوی، پرورده شده در مکتب دیبا است و از این رو، لاجرم عاشق کمونیستها و مسلمانان. همانگونه که فرح، به مثابهی ام الخائنین، تجسم ارتجاع سرخ و سیاه بود و هست، این پسرک نیز که امروز در برخی از امورات حتا دچار جهش ژنتیکی نیز شده و دست ایران ستیزترینها را نیز از پشت بسته است و پلههای مزدوری را بر نردبان خیانت دو تا دو تا بالا می رود، در نفس اش چیزی جز یک تواب تمدنی و منکر ایران و ایرانیت نیست. با دریدگی ای بی مرز زائران پارسه را نژادپرست و فاشیست می نامد. این در حالی ست که کشور متبوع اش، عربستان سعودی، پایتخت نژاد ستیزی و تبعیضهای چند گانهی دینی و نژادی و فرهنگی ست.
شکی نیست که امروز دارد دق می کند و از آن جایی که آدم طماع و حریصی ست، پیش خود اش می اندیشد اگر چند سال پیش سخن گرگین را گوش کرده و زرتشتی شده بودم، امروز در این مخمصه گیر نمی کردم و این گونه از قطار تاریخ بازنمی ماندم. راهی ندارد جز دل خوش کردن به چند مشت دلاری که کف دست اش نهاده اند؛ و این، فرای همهی شواهد و قرائن انکار ناپذیر، از روی چشمان مشخص است. او چشمان اش تغییر کرده است. تا پیش از چرب شدن سبیل اش هماره هراس در چشمان اش بود، هراس از عدم امنیت مالی. امروز دیگر آن هراس در چشمان اش نیست، پشت خود را بسته است و همین باعث اطمینان خاطری شده است که در چهره اش مشهود است. به هر روی، پروژهی شاهکشی، که به دلایلی چند امری بود بایسته، امروز به انتهای خود رسیده است. ما از پهلویسم گذشتیم و همانگونه که مطرح کرده بودیم، نه تنها گذشتیم: که زیر پا له اش کردیم. پهلویسم در کلیت اش یک انحراف تاریخی بود: آمیختن مفهوم ایرانشهر با مفهوم اسلام. رضا شاه و محمد رضا شاه، حاملان آشتی اسلام و ایران بودند. نه از روی نیت بد، بلکه از روی خوشنیتی و خوشباوری. با این تفاوت که رضا شاه شخصا از اسلام بد اش می آمد و اگر دست اش می رسید تا آخرین آخوند را از ایران بیرون می انداخت، اما محمد رضا شاه به ثنویت اسلام خوب و اسلام بد، اسلام مترقی و اسلام ارتجاعی معتقد بود.
این، فرای باورهای قلبی خود او، که در حقیقت آن چه را که در اسلام مترقی اش می دید چیزی جز یک هزوارش فرهنگی، یعنی زرتشتی گری پنهان زیر نام اسلام نبود، لیک یک بی راههی تمدنی و یک فاجعهی استراتژیک بود. شاه می گفت الله، لیک الله اش اهورامزدا بود، می گفت محمد، لیک محمد اش خصوصیتهای زرتشت را داشت. این پدیده ای ست که در نزد جز او نیز مشهود بود و امروز نیز هست. پس صحبت ما این نیست، صحبت ما مانیفست سیاسی پهلویسم است که فارغ از خصوصیتهای فردی دو پهلوی، آمیزه ای بود از آریائی گری، اسکندریسم غربی، و ابراهیمیگی، که اسلام و جهودیت و بهائیت نمایندگان دولتی اش بودند. این ملغمه، راهی نداشت جز در هم شکستن. اینکه فرانکنشتاینهایی چون پسرک و مادر مکرمه اش از این مطبخ بیرون آمدند، اینکه موجوداتی چون شریعتی و آل احمد و احسان یارشاطر و فردوست و امثالهم پا به عرصهی ظهور گذاشتند، جای تعجب ندارد. از آن زهدان، همینها نیز می بایست زاده می شدند.
به هر روی، با این خروش ملیونی آریائیان و با این همبستگی ژرف درون-تمدنی میان تمامی تیرههای آریائی این سرزمین و تیرههای انیرانی، دیگر هیچ شکی باقی نمی ماند که راه تنها یکی ست، و آن، راه ایرانشهری ست.