کسان شور اش را درآورده اند، روزی نیست که به گذرد و زهری نه تراوند. هر دو پای شان را در یک کفش کرده اند تا ایران را موزائیکی کنند. شکی نیست، این کشور باید بسیار اهورائی باشد و محبوب دل ایزدان، که اینچنین دیو و دد و پری و جادو از در و دیوار جهان بر سر اش ریخته اند و کمر به قتل اش بسته اند. تجزیهی دمکراتیک ایران و مُثله کردن اش بر اساس منشور جهانی حقوق بشر که با وقاحتی بی مثال می خواهند آن را طی یک انتخابات آزاد و زیر نظر سازمان ملل نیز انجام دهند، فصل مشترک تمامی احزاب اپوزیسیون است، از رضا پهلوی گرفته تا حزب دمکرات کردستان، هیچ فرقی هم میان کسان نیست. ما پس از سه دهه فعالیت سیاسی و فرهنگی و نشست و برخاست، سازمان و یا نهاد حقوق بشری ای نه دیده ایم که دارای دو خاصیت اصلی نه باشد:
- به یکی از سازمان های جاسوسی غربی و عربی و عبری وابسته نه باشد.
- حق تعیین سرنوشت اقوام را سرلوحه ی خود نه داند.
همه از دم جاسوس اند و حقوق به گیر، از هر جا و از هر سوراخی که به رسد می گیرند، بعد نام خود را نیز گذاشته اند فعال سیاسی. کدام سیاست؟ سیاست حالی شان نیست. پنج دقیقه بحث سیاسی جدی نه می توانند به کنند. اصولا موضوعی جز تجزیهی کشور نه دارند. بحث از هر جا آغاز شود، و سی و اندی سال است دارد بحث می شود، هماره به یک جا ختم اش می کنند: تجزیهی ایران، که ذیل دمکراسی و حقوق بشر صورتبندی می شود.
برای ما موضوع روشن است:
- ما یک قوم بیش نه داریم، و آن نیز قوم آریاست. از پارس و کرد و بلوچ و غیره و ذالک، همه تیرههای همریشهی یک قوم اند و بس.
- دمکراسی، که آن را بر اساس اصول فکری مان در مکتب ایرانشهری رد کرده و می کنیم، اصولاً چیزی جز سلب آزادی و عدالت نیست، هر جا که باشد.
- لیک حقوق بشر را نیز، تا اطلاع ثانوی، و این را بر خلاف خواست قلبی مان، لغو اش می کنیم. حقوق بشر به رود تعطیلات تا ایران یک حکومت درست و حسابی پیدا کند.
دمکراسی در سرزمین های مادر اش نیز به چنان فساد و بلاهتی ختم شده است که از درون اش فرانکنشتاینهایی چون هیلری و ترامپ استخراج می شود. هر وقت اسلام مداراگر و رحمانی را یافتند و به ما نشان دادند دمکراسی را هم خواهند یافت. یافت می نه شود، جسته ایم ما.
ما موضوعی به نام حقوق بشر را تا زمانی که در تضاد با تمامیت ارضی ایران باشد به هیچ وجه من الوجوه قبول نه داریم. می خواهیم نه بشر باشد و نه حق و حقوق اش، هر تابویی که می خواهند به شکنند، حرف ما این است و هیچ حرفی هم با کسی نه داریم، تا زمانی که تعریف این مقولات را بر لاشهی کشوری استوار می کنند که بر اساس تمامی شواهد تاریخی و باستان شناختی دو چیز با آن شروع شده است: تاریخ بشریت و تاریخ حق. پس، چو ایران نه باشد نه بشر باشد و نه حق اش. این بازیها و شعبده بازیهای جرج سوروشی را به برند برای سیاه پوستها و سرخپوستهای آمریکا. به برند استرالیا برای بومیان. به هیچ بهانه ای و اما و اگری، -همی اگر کوروش کبیر نیز از گور اش به درآید و دست اش را بر منشور حقوق بشر کسان گذارد و به حق تعیین سرنوشت سوگند خورد-، این کشور یک سر سوزن کوچکتر نه می شود که هیچ، بزرگتر نیز می شود. می گویید نه، می بینیم.
جدایی طلبان مناطق مرزی ایران، قبل از جمهوری اسلامی نیز بوده اند. مگر رضا شاه به اینها جفا کرده بود؟ مگر محمدرضا شاه جفا کرده بود؟ به جمهوری اسلامی هیچ ربطی ندارد و این سخنها بهانه ای بیش نیست. به مردم نیز ربطی ندارد. پای مردم مناطق را میان نکشید. عده ای حقوق بگیرند و بس؛ ما 1400 سال گذشته را زیر یوغ ترک و مغول و عرب زیستیم، بدترینها را دیدیم، لیک مهرمان به میهن کم نشد. میهنپرستی ربطی به حکومت ندارد. کسان (جدایی طلبان) برای خیانت کردن حقوق می گیرند، دولت مرکزی پول بهتری بدهد می شوند میهن پرست دو آتشه. دنبال دلایل ژرف جامعه شناختی نروید. موضوع سادهتر از این سخن هاست. وانگهی، مگر جمهوری اسلامی به ما طی سی و اندی سال گذشته شیرینی داده است و به کسان خرزهره؟ این حرفها نیست؛ موضوع حقوق بشر نباید در راستای تمامیت ارضی ایران تعریف شود. مگر کسان سازمان های امداد رسانی اند؟ یا مگر ایران بورکینا فاسو است؟