نخست آن که جملهی اول هوماژی است به نویسندگان بیانیهها و متون پسرک که حتا فارسی را نیز به همان سبک و سیاقی می نویسند که سیاست می ورزند. این میزان از افول، حتا برای پسرک نیز رقت انگیز است، به قول خود اش: این چیزا واسه فاطی تنبون نمی شه، لیک دیدیم که اگر واسه فاطی تنبون نمی شه، برای عربها که جهت عربی کردن شاخاب پارس مدرک گردآوری می کنند، سندهای ناب و آب داری می شود: تازیان اینک سند رسمی از پسر واپسین پادشاه ایرانزمین دارند که خوزستان بخشی از عربستان است، که آبخوستهای سه گانه، بنا بر شهادت فرزند شاه ایران جزایر ثلاثهی اماراتی به شمار می آیند و این که مفهوم شاخاب پارس نیز چیزی جز زیاده خواهی “پارسیان نژاد پرست” نیست و باید از نام “راستین” آن سخن گفت، یعنی به زعم خودشان، “خلیج عربی”.
عربها برای شان تنها و تنها جمع کردن مدرک و فضا سازی اهمیت دارد و برای اش حاضر اند پول خرج کنند. پسرک و اطرافیان اش نیز شکی نداشته باشید که حق شان رسیده است، کسی نیز در این میان مجاز نیست که خود را به کوچهی علی چپ بزند و کاسهی از آش داغ تر شود. خیر خانمها و آقایان، بس است، رضا پهلوی تان یک خائن و میهن فروش تمام عیار است و میهن فروشی و خیانت نیز شاخ و دم ندارد. یک کدام از خیانتهایی که این پسرک و مادر جادوگر اش، که من در جادوگری فرهنگی اش شکی ندارم، انجام داده اند، هر کس دیگر در جایگاهی بسیار پائین تر از کسان انجام داده بود همهی ما به چهار میخ اش می کشیدیم، آن چنان که در سراسر زیست سیاسی مان هر یک به نوبهی خود کرده ایم و خواهیم کرد.
آن چیز که در این میان نباید فراموش شود این است که خیانت این پسرک به مراتب از خیانت هر کس دیگر سنگین تر است و ملاک آریائیان در مورد خاندان مدعی تخت و تاج، که این شهروند جهانی حتا ادعای این را نیز ندارد، باید به مراتب سخت گیرانه تر باشد. در سنت ما یک موبد نیز جرم بد دینی اش مرگ است، جرم یک زرتشتی معمولی خیر، از آتشکده بیرون اش می کنند می رود سر زندگی اش، لیک موبدی را که موش می دواند آویزان اش می کنند و درست نیز این است. چون زیانی که او می رساند می تواند یک دین و یک تاریخ را به باد فنا دهد.
پس به جای ادعای این که: «من می دانم رضا پهلوی ایراندوست است و هرگز حاضر نیست یک وجب از خاک ایران کم شود» و سخنانی تهی از حقیقت از این دست، بهتر این است که با واقعیت رو در رو شد و آن را پذیرفت. آری، رضا پهلوی، اگر چه هرگز میهن پرستی اش در حد و اندازهی هیچ یک از ما نبوده است، و من خود این را با پوست و گوشت لمس کرده ام، ولی به هر روی این موجود وارونهی اهرمنی ای که امروز شده است نیز نبود، دست مادر مکرمه اش درد نکند و دست فرستادههای رسمی جمهوری اسلامی که از طریق فرح به تیم او تزریق شدند. فرح، خیانتهای اش به ایران جای خود، لیک قاتل تمام عیار خاندان پهلوی نیز است: هر یک را به نوعی سر به نیست کرد.
و اما موضوع مامور جمهوری اسلامی بودن. پسرک شرم را خورده و حیا را سر کشیده، مدعی شده است که معترضان به میهن فروشی او رسولان جمهوری اسلامی هستند. به کسان نیز بر خورده است که چرا شاهزادهی عزیز شان چنین انگ ناجوانمردانه ای به ایشان زده. چه انتظاری داشتند؟ این که بگوید حق با شماست و من رفته ام پای تجزیهی ایران و ملیت بازی و فدرالیسم قومی و درخواست احداث مدرسهی کردی در خراسان، یعنی امری که حتا حزب فاسد کومله نیز هرگز مطرح نکرده است؟ به راستی پرهیز از حقیقت تا به کی؟ این پسرک اگر جوانمردی در اش بود که امروز این نبود. در روی پدر اش تف کرد، شمایان هواداران پادشاهی را که اصولا مور و ملخی بیش نمی داند. این را از من بپذیرید، او از شمایان متنفر است.
در این جا من به مشروطه چیان و کسانی که می خواهند پادشاهی ایرانشهری را اخته کرده و به شکل زائدهی بدبوئی چون سلطنت دانمارک و سوئد درآورند کاری ندارم، اینها جمهوری خواهانی به غایت بی سواد بیش نیستند که یک سر انگشت از تاریخ فکر ایران نمی شناسند و اصولا مفهوم پادشاهی نیک یا نیکخدائی را هرگز درک نکرده اند. پس روی سخن من چون همیشه با مدعیان امر ایرانشهر است: این کسان هستند که باید بپذیرند پهلویها، یعنی رضا شاه و محمد رضا شاه، در بهترین حالت، آریائیان پنهان به شمار می آیند؛ و این بهترین حالت است، آن چه که به حقیقت بسیار نزدیک تر است این است که رضا شاه به راستی یک آریائی پنهان بود و اگر دست اش می رسید اسلام را در لولهی بخاری می کرد، لیک محمد رضا شاه چنین نبود، او به راستی به اسلام ایرانی اعتقاد داشت و ایدولوژی رسمی حکومت اش نیز آشتی تمدنی میان اسلام و ایران بود. ولی ایران را، ایرانی که در ذهن خام و بچگانهی خود اش بود، با تمام وجود می پرستید. همین امر نیز، چون از دل برامده است، احترام برانگیز است. به هر روی او به این اندازه ایرانی بود که ما بی گمان باشیم اگر کسی برای او صورت مسئلهی انتخاب میان ایران و اسلام را بر روی میز می نهاد، بی هیچ تردید ایران را برمی گزید. لیک در ذهن او این صورت مسئله اصولا معنی نداشت و شوکه اش می کرد، ایران و اسلام از روزن او دو امر جدا ناشدنی بودند، و این خود عمق فاجعه است.
این همه اما تاریخ است، و ما را جز در حوزهی نظری و وارسی تاریخی به کار نیاید. هدف ما بازیابی کلیتی یکپارچه به نام ایرانشهر است که یک ستون اش دین نیک است و یک سوی اش خدائی نیک ( = فرمانروائی/پادشاهی نیک)، و این یعنی زرتشت به علاوهی گشتاسپ، می توانید به جای گشتاسپ جمشید نهید، کیخسرو و یا کوروش و داریوش و نوشیروان. فرقی نمی کند، دین نیک و پادشاهی نیک، اینها دو ستون سنت ایرانشهری هستند؛ و اصولا بیرون از این سنت، تاریخ فکر ایران معنی ندارد. ما یک خط نمی توانیم در سیاست و دین بنویسیم و آن را بیرون از این سنت درک کنیم. آن چه که بیرون از این سنت قرار می گیرد سلب ایران است. آری، ما تاریخ بیرون از سنت بهدینی و پادشاهی نیک نیز داریم، لیک آن تاریخ، تاریخی است سلبی و وارونه و معکوس، اسلام همین تاریخ وارونه و سلبی است. نوع مدرن و امروزی اش، سراسر آن چه که از مشروطه به این سوی رخ داده و هم اکنون نیز می دهد.
ما باید میان تاریخ حقوقی و تاریخ حقیقی خود، میان تاریخ جوهری و تاریخ عرضی خود تفاوت قائل شویم. خمینی نیز بخشی از تاریخ این سرزمین است، شکی نیست، آن چنان که خسرو گلسرخی و شریعتی و جلال آل احمد، لیک اینها همه تاریخ لگدمال کردن ایران اند و نه تاریخ ایران. تاریخ سلب ایران اند و نه تاریخ ایجاب ایران. نمی توان مردی چون پیشه وری را چون شهروند حقوقی این مملکت بوده است بخشی از تاریخ وجودی ایران به شمار آورد. آن چنان که نمی توان سرطان را بخشی از وجود تن بیمار شمرد. خیر، سرطان مرگی است که به جان تن افتاده است و یا می کشی اش یا می کشد ات. اسلام و مدرنیته و دمکراسی و یاوههایی از این دست نیز سرطانهای تن اهورائی ای هستند به نام ایرانشهر. ما نمی توانیم اینها را به عنوان وجودیات تاریخ خود بپذیریم، نمی شود. از همین رو تولیدات فکری اینها نیز تاریخ فکر ایران نیستند. سراسر تجدد ایرانی چیزی جز گیوتینه کردن مفهوم ایران نبوده و نیست. تاریخ روشنفکری ایرانی را بنگرید، یک خط در تاریخ روشنفکری نیست که بتوان در اش انکار ایران را ندید. کسان چیون مغولانی بوده اند که به جای تیغ، با قلم سر این مملکت را بریده اند.
پس نگاه تان را گسترده تر و ژرف تر کنید، از آه و ناله برای پهلویها، که اینک با این پسرک به راستی، و سد البته به نا حق، تبدیل به مضحکهی تاریخ شده اند به در آئید و بنگرید که آیا جمهوری اسلامی اگر می خواست مأموری داشته باشد، چه کس بهتر از پسرک و مادر مکرمه اش؟ و آن نیز برای مهار کردن و دست به سر کردن نیروهای آریائی. کسی که زمانی سه تن از مشاوران اش دیپلماتهای پیشین جمهوری اسلامی بودند، چنین کسی به راستی چطور می تواند از ما باشد و از آنها نباشد؟ تمام خیانتهای آشکار و پنهان اش به کنار. اینکه امروز آمده و می گوید شماها را جمهوری اسلامی فرستاده است، این را هرگز به چیزی نگیرید و به او به خندید. این میزان هجو فقط خنده دارد و بس. ما به عنوان آریائی، هماره سپاسگوی امر نیک هستیم و از درون این سپاسگوئی آریائی است که نام رضا شاه تا ابد در دل یکایک ایراندوستان خواهد ماند، و در حدی پائین تر، نام پسر اش. لیک ما بقی خاندان را باید گذاشت لب بوم. اینها نام آن پدر و پسر را بطور سیستماتیک و برنامه مند می خواهند به گند بکشند. همه اش نیز زیر سر آن جادوگر است که از پهلویها و از ایران و ایرانی متنفر است. شما، هر کس می خواهید باشید، فقط کافی است نیمچه نامی در هنر و ادب و سیاست داشته باشید، به ایران و پهلویها که فحش بدهید، همین فردا از دفتر پسرک با شما تماس می گیرند و خواستار گفتگو می شوند. مادر مکرمه یک ارتش از خائنان توده ای و مسلمان و بهائی را نان داده است. نام اینها را به عنوان شاهزادهی ایران و ملکهی قلبها و اموری از این دست بردن عینیت همدستی با خود خیانت پیشه شان است. یعنی چه ملکهی قلبها؟ یا ملکهی ایران. مگر ایران بچهی سر راهی است که یک مسلمان توده ای بشود ملکهی قلبهای او. طرف مدل اولیهی الهام چرخنده است، از یک طرف بیکینی از یک طرف چادرنماز و زیارت امام رضا. او تمامی زندگی اش خیانت به ایران بوده است و بس. و اینک پرسش این است که تا کی کسان می خواهند سر در برف کنند و چند سال دیگر از زیست سیاسی و فرهنگی خود را به جای مبارزه برای نجات ایرانشهر صرف اینان کنند؟ بارها گفته ام، پسرک در نهایت قربانی آن مادر است وگرنه می شد حتا از آدم ذاتا سست عنصری چون او نیز با یک تربیت اصولی و یک تیم مجرب فرهنگی و سیاسی، یک فرد نسبتا معقولی بار آورد.
لیک تکرار می کنم: ما باید به فکر ایران باشیم و ایران را از دست جهود و مسلمان و بهائی و مسیحی و دمکرات بیرون آوریم. اینها دشمنان سوگند خوردهی ایرانزمین اند: تا زمانی که مفهوم اسکندریسم ابراهیمی درک نشود، چیزی نیز به نام دشمن شناسی روشمند وجود نخواهد داشت و نیروی تمدنی ای که دشمن شناسی روشمند نشناسد، اصولا بختی برای بقا ندارد، می خورند اش.
از اصول دین ما که پوریوکیشان متذکر شده اند، علاوه بر شناخت اورمزد، شناخت اهرمن نیز هست. باید بدی را شناخت و با او نبرد کرد. این پسرک عینیت بدی ست و هم از این رو مدام می خواهد نیروهای نیکی را، یعنی میهن پرستان را، اختهی سیاسی کند. پس بی سبب نیست که بی وقفه تاکید می کند نباید با سلاح با جمهوری اسلامی درافتاد و پای خشونت رفت. برای من هیچ شکی نیست که با دیسکورس و مبارزهی مدنی هزار سال که نه، تا ابد نیز ایران را نمی توان از چنگ جهود و مسلمان و مسیحی و بهائی و دمکرات درآورد. اینها دوزخیان هزار رنگ اند و یک کلیت بزرگ که دیالکتیک خود را نیز دارند و دائم خود خود را بازتولید می کنند. گاه تا پای تکه پاره کردن یکدیگر نیز می روند، لیک در اصل همه شان در یک جبهه اند. جبههی ابراهیم و اسکندر.
امری به نام ایران اصولا برای اینها مطرح نیست، ایران صرفا یک پیکر میزبان است برای ارتزاق شان. همانگونه که یک ویروس نیاز به میزبان دارد، اینها نیز نیاز به ایران دارند. آری، ویروس ایکس یا ایگرگ نیز کمی ذهنیت به او بدهید و دست و پائی برای اش متصور شوید، به هر روی بعد از یک مدت خون مکیدن یک رابطهی حسی با میزبان اش به وجود می آورد. ولی ویروس است و نه بیش. یک کشیش مسیحی نیز به هر روی لب دریای مازندران که می رود خوش اش می آید، لیک سرزمین مقدس اش جائی دیگر است، خدای اش نیز خدائی دیگر است و هر لحظه خدای اش بگوید بفروش می فروشد. شهادت نامههای مسیحیان عصر ساسانی را بخوانید، آن وقت درک می کنید این سخنان را. طرف دل اش برای عیسی می تپد و چلیپای اش و حتا حاضر نیست به فارسی سخن گوید. مسلمان را نیز، که چیزی جز یک جهود دست سوم نیست (مسیحی جهود دست دوم است)، تکه تکه اش کنید یک موی محمد و عمر و عثمان را به سراسر تاریخ ایران نمی فروشد. مگر همین مردک صادق زیبا کلام نگفت همین چیزها را؟ تازه این غیور شان است و گاهی ایران ایرانی می کند، دیگران شان که رهای شان کنید درختهای این مملکت را نیز از ریشه می کنند و آتش می زنند، کما این که می کنند.
ختم کلام: نیروهای پادشاهی باید از دوران طفولیت و نابرنائی سیاسی به در آیند و جدی شوند. تا امروز جدی نبوده اند و جای تعارف نیز نیست. یک نیروی جدی آریائی باید از فرق سر تا نوک پای اش آریائی باشد و چنین نیروئی، هرگز نمی تواند خود را در بند و معطل موجود مفلوکی کند که می گوید نگران زرتشتی شدن مسلمانهاست و اینکه آیندهی اسلام در خطر است. پیشتر گفته ام در این جا نیز تکرار می کنم، وقتی به او گفتم باید همراه با خانواده و دخترخانمها زرتشتی شوی برگشت گفت تو می خواهی مرا بسوزانی. فکر اش را بکنید، طرف فکر می کند اگر زرتشتی شود هدر می رود. لیک می رود کنار الاحواز و امثالهم و از فدرالیسم قومی دفاع می کند. خب چنین کسی را، اگر کسی جدی است، که نمی توان دیگر معطل اش شد. زشت است این برخوردها برای نیروهای آریائی و مایهی شرمساری. نه، این موجود را باید با خونسردی و بدون حرص و جوش خوردن رسوای اش کرد، چون بنا بر سفارشاتی اشغال فضا کرده است. و همزمان نیز باید کار ایجابی کرد و رفت پای تغییر راستین مناسبت قدرت در ایران. رد شدن از روی جنازهی سیاسی فرح و پسرک نخستین گام آریائیان به سوی تیسپون است، این گام را آنانی که دل شان برای زرتشت و گشتاسپ می تپد، باید بردارند.