از خطاهای استراتژیک ایرانشهریان یکی نیز این است که همهی تاریکی و نکبت را به اسلام و تاریخ 1400 سالهی حضور دیومنشانهی او فرومی کاهند. چنین نیست، اگر سامی شناسی سیاسی-فرهنگی، دانشی که جای آن در میان آریائیان ایرانشهر خالی است، اندر می بود، آن گاه ما می دانستیم که آغاز تباهیِ ابراهیمی، نه با محمد، نه با کودتای مسیحی شیرویه، که با الکسندر است که آغاز می شود. تا امروز هرگز این پرسش را درنینداخته اند که چرا الکسندر این سان از سوی ابراهیمیان/سامیان بزرگ داشته می شود؟ حقیقت این است که الکسندر شهریار برگزیدهی جهودان، ترسایان و محمدیان است. و امروز، بهائیان، به مثابهی جهودیت چهارم و خط مقدم سنت سامی، از پرشورترین هواداران مردی به شمار می روند که به گفتهی نظامی گنجوی، “نوا زادهی عیص اسحاق بود”.
جهودان و مسیحیان پارسی نویس الکسندر را تا پایهی یک پیامبر بالابردند. پیامبری که نه تنها نژاد جهودی داشت و ناف اش به اسحاق می رسید، که موبد کُشی و ویران کردن آتشکدهها و شُستن اوستا به آب را به یک هنر تبدیل کرده بود. او خود در بارهی خود می گوید که از سوی خدا آمده است تا که باطل، یعنی دین زرتشت را براندازد و حق، یعنی دین حنیف جهود را پدیدار کند:
“به خود نامد ام سوی ایران ز روم/ خدای ام فرستاد از آن مرز و بوم
بدان تا حق از باطل آرم پدید/ ز من بند هر قفل یابد کلید”
و گویا که او نیز دولت تدبیر و امید بوده است، برای ویران کردن آتش زرتشت و “تدبیر آزادگان”، یعنی کشتن و نابود کردن ایرانیان، به آذربادگان که یکی از مراکز بزرگ زرتشتی گری بود می رود و به جز کشتن، اوستا و تفسیر اش، یعنی زند را نیز به آب می شورد:
“وز آن جا به تدبیرِ آزادگان/ درآمد سوی آذر آبادگان
بهر جا که او آتشی دید چست/ هم آتش فرو کشت و هم زند شست
در آن خطه بود آتشی سنگ بست/ که خواندی خودی-سوز اش آتش پرست
صد اش هیربد بود با طوق زر/ به آتش پرستی گره بر کمر
به فرمود کان آتش دیر سال/ به کشتند و کردند یکسر زکال”
آری، همه چیز را تبدیل به زغال کردن سنتی بود که می بایست از سوی تاریخ نویسان لقب آزادی بخشانه می گرفت. پس از آن که موصل را ویران می کند از آن جا به سوی یکی از پایتختها، یعنی بابل می رود و در آن جا نیز همان می کند که خدای جهود از او خواسته است، یعنی کشتن دین بهی و هیربدان:
“که چون شه ز دارا ستد تاج و تخت/ ز پرگار موصل برون برد رخت
چو زهره به بابل درآمد نخست/ ز هاروتیان خاک آن بوم شست
به فرمود تا آتش موبدی/ کُشند از هنرمندی و به خردی
فسون نامه زند را تر کنند/ وگرنه به زندان دفتر کنند
به راه نیا خلق را ره نمود/ تَف و دود آتش ز دلها زدود”
می دانیم که نزد آریائیان آتشکدهها نه تنها مکانی برای نیایش و یزدان پرستی، که مکانی برای دانش و آموزش نیز بودند. و سوای این، یک بنگاه اقتصادی بزرگ که گنج نسلها را در خود گرد می آورد و آتشکدههای بزرگ، همی از گنج شاهان نیز پر خواسته تر بودند. فرستادهی جهودان هر آتشکده ای که می دید ساختمان اش ویران و گنج آن می ربود، موبدان و هیربدان اش می کشت و کتابهای اش، که به جز اوستا هزاران کتاب دیگر نیز در بر داشت، نیست می کرد:
“چنان بود رسم اندران روزگار/ که باشد در آتشگه آموزگار
کند گنجهائی در او پای بست/ نه باشد کسی را بدان گنج دست
توانگر که میراث خواری نه داشت/ بر آتشکده مال خود را گذاشت
بدان رسم کافاق را رنج بود/ هر آتشکده خانهٔ گنج بود
سکندر چو کرد آن بناها خراب/ روان کرد گنجی چو دریای آب
بر آتشگهی کو گذر داشتی/ بنا کندی آن گنج برداشتی”
لیک طبیعی ست که این تنها آتشکدهها نه بودند که تخلیه و نابود می شدند. سپاه جهودی-مغدونی، چنان که دیودوروس به ما آگاهی می دهد، فقط یکی از گنجهای داریوش هشت هزار تالان ربود:
“He had received from the royal treasurers the sum of eight thousand talents.” (Diod. 17.74.4-5)
این در حالی ست که کورتیوس رقم بزرگتری را گزارش می دهد و از دوازده هزار تالان سخن می گوید (نک: Curtius 6.2.10)، که باید گنجی دیگر از گنجهای هفتگانه باشد. دامنهی ویرانی و خانمان سوزی تا به جایی بود که دیودوروس، که خود از دشمنان پارسیان است، از «اُرگی تاراج» سخن می گوید، ولی با این همه، دیوزادگان هنوز نیز سیراب نه می شدند:
“The Macedonians gave themselves up to this orgy of plunder for a whole day and still could not satisfy their boundless greed for more.” (Diod. 17.70.4)
و آن چه که بر با شکوه ترین کاخها و کوشکهای فرهنگ سازترین و متمدن ترین ملت تاریخ آمد چیزی نبود جز ویرانی و نیست شدگی کامل:
“The enormous palaces, famed throughout the whole civilized world, fell victim to insult and utter destruction.” (Diod. 17.70.3)
برای آن که بدانیم سطح تمدنی که ویران شد تا چه اندازه بود، باید بدین حقیقت نا دیده گرفته شده توجه کنیم که اندازهی آن چه که کسان از خانهی مردم کوچه و بازار به دست آوردند، یعنی آن کسانی که در ادبیات سیاسی مغان بدانان «پایرم» (بسج. با آلمانی Fußvolk) گفته می شد، از آن چه که از گنج شاهان ربودند، بیشتر بود و این بسیار بسیار با اهمیت است، چه، این چیزی نیست جز نمونه ای از تقسیم ثروت در میان آحاد کشور و پایهی رفاه و نیکی همگانی. به خوانیم:
“many of the houses belonged to the common people and were abundantly supplied with furniture and wearing apparel of every kind. Here much silver was carried off and no little gold, and many rich dresses gay with sea purple or with gold embroidery became the prize of the victors.” (Diod. 17.70.2-3)
نظامی از هفت گنجینه در کاخ داریوش سخن می گوید که گجستگ چپاول کرد:
“در هفت گنجینه را باز کرد”
و در جایی دیگر گنج داریوش را، که نسل به نسل اندوخته شده بود، گنجی می نامد که نه سر اش پیدا بود و نه بُن اش، گنجی که همه به تاراج رفت و باید همان گنجی باشد که به گفتهی دیودوروس 120 هزار تالان در اش ثروت بود:
” که چون شد سر تاج دارا نهان/ به اسکندر افتاد ملک جهان
همه گنج دارا ز نو تا کهن/ که آن را نه سر بود پیدا نه بن”
آری، دیودوروس نیز گزارش مشابهی می دهد و می گوید که آن چه را گجستگ تاراج کرد، از کوروش بزرگ تا بدان روز گرد آمده بود و گنج اصلی، که بی شک بزرگ ترین گنج از همان گنجینههای هفتگانهی نظامی است، 120 هزار تالان ارزش داشته است:
“Alexander ascended to the citadel terrace and took possession of the treasure there. This had been accumulated from the state revenues, beginning with Cyrus, the first king of the Persians, down to that time, and the vaults were packed full of silver and gold. The total was found to be one hundred and twenty thousand talents, when the gold was estimated in terms of silver.” (Diod. 17.71.1)
شکی نیست، پارسیان ثروت مند ترین مردمان جهان بودند، پس جای شگفتی نیست که جدای از آن چه که از گنج شاهیگان به چنگ آوردند، به دیگر جای نیز در برابر خویش بیابند. کسان به هر جا که رفتند طلا دیدند و سیم، و جامهها و آوندهای پر بها، پس به ربودند، و آن چه که بدین آئین ربودند همی از آن چه پیشتر از گنج شاهیگان تروفته بودند، حتا از آن 120 هزار تالان نیز بیشتر بود:
“Apart from this, what was distributed to the soldiers, including clothing and goblets, came to thirteen thousand talents, while what was stolen or taken as plunder was thought to be even more still.” (Diod. 17.74.4-5)
آری، آنها اینک در ثروتمندترین شهر جهان به سر می بردند، در جایی که هر چه یافتند ربودند و هر کس دیدند، کُشتند و از تیغ گذراندند، از مرد و زن و کودک خردسال و پیر کهن سال:
“It was the richest city under the sun and the private houses had been furnished with every sort of wealth over the years. The Macedonians raced into it slaughtering all the men whom they met and plundering the residences” (Diod. 17.70.2)
سپاهی را که تاریخ نویسی غربی، بخوان تاریخ نویسی جهودی، و به همراه ایشان مسیحیان و مسلمانان، سپاه آزادی بخش و نوید دهندگان تمدن معرفی کرده است، برای به دست آوردن پارچههای زربافت، جامهی زنان پارسی را از تن شان درمی آورد، گوشواره و گردبند و دستبندشان را می ربود، و آن گاه لخت و برهنه به بردگی شان اندر می نشاند:
“They dragged off women, clothes and all, converting their captivity into slavery.” (Diod. 17.70.6)
و چه بسا دامنهی اهرمنگی و دیوخوئی این سپاه آزادی بخش و فرستادهی ویژهی آدونای را در کمتر جایی به توان به پندار اندر آورد از آن صحنهی حیرت انگیزی که دیودوروس برای ما به تصویر می کشد، یعنی در جایی که ما گواه رویدادی بسیار گویا هستیم: کسان، زیر رهبری مردی که نماد هلنیسم، آزادی، و تمدن “با شکوه” ابراهیمی-اسکندری است، از آن چنان درشان اندردویده است که دست یکدیگر را با شمشیر می برند تا که به مال و خواسته ای بیشتر رسند:
“Such was their exceeding lust for loot withal that they fought with each other and killed many of their fellows who had appropriated a greater portion of it. The richest of the finds some cut through with their swords so that each might have his own part. Some cut off the hands of those who were grasping at disputed property, being driven mad by their passions.” (Diod. 17.70.5)
این گونه بود که پارسه، که روزی سرآمد همهی شهرهای جهان متمدن بود، با آمدن فرستادهی ویژهی آدونای و پادشاه برگزیدهی تاریخ نویسی جهودی-اسکندری، تبدیل به بی زهوارترین و نگونبخت ترین شهر جهان شد:
“As Persepolis had exceeded all other cities in prosperity, so in the same measure it now exceeded all others in misery.” (Diod. 17.70.1-6)
لیک همین فرد، با همین سپاه آزمند که دست یکدیگر را می برند، از آن رو که خود از تبار اسحاق بود، هنگامی که به سوی جهودان و تازیان رفت، آن چنان تازید که آب از آب تکان نه خورد:
“چنان تاخت بر کشور تازیان/ کزو تازیان را نیامد زیان”
پیشتر با سفارش خاخامها هنرنامههای ابراهیمیان خوانده بود و در آرزوی دیدار به سر می برد:
“هنرنامههای عرب خوانده بود/ در آن آرزو سالها مانده بود”
ما نزدیک به پیش از هزار سال از آمدن جهودیت سوم، یعنی پیش از اسلام به سر می بریم و تازیان آن زمان که کعبه را نگهداری می کردند، کسی جز تیرههای جهود نه بودند. الکسندر به دیدار همخونان خویش می رود:
“نخستین در کعبه را بوسه داد/ پناهنده خویش را کرد یاد
( —> آدونای پناهندهی اوست)
بر آن آستان زد سر خویش را/ خزینه بسی داد درویش را
درم دادن اش بود گنج روان / شتر دادن اش کاروان کاروان
(—> چیون همیشه: بخشایش از گنج پارسیان می کند)
چو در خانهی راستان کرد جای / خداوند را شد پرستش نمای
(—> آتشکدهی خانهی دروج است، لیک کعبهی جهودان خانهی راستان!)
همه خانه در گنج و گوهر گرفت/ در و بام در مشگ و عنبر گرفت”
(—> همان گنجهایی که از آتشکدههای سراسر ایرانشهر ربوده بود)
و نباید فراموش کنیم دیدار او را با «شمعون صدیق» (Simeon the Just)، که در آن الکسندر پیشاپیش از اسب پیاده می شود و در برابر خاخام جهود ادای احترام می کند و به همراهان اش گوشزد می کند که پیش از هر پیروزی اش خواب این خاخام را می بیند (Josephus, l.c. xi.8, § 4). نیز بسج. با گزارش همین رویداد از زبان خاخام Dovid Chandalov، در جستاری با نشانی زیر:
“Das Fundament, Tora, Gottesdienst und gute Taten: Auf diesen drei Dingen ruht die Welt, in: Auf diesen drei Dingen ruht die Welt” (08.03.2007), Jüdische Allgemeine.
سخن را کوتاه کنیم، چه ابر این امر به گستردگی در کتاب سخن رانده ایم، آن چه که پای فشاری بر آن گران است این است: بر سرامدان ایرانشهری است، چه در داخل و چه در خارج، که به سامی شناسی فرهنگی و سیاسی به کوشند. تبار شخصیتهای تاریخی و سیاسی و فرهنگی را بازیابند و امور را در کلیت تاریخی شان وارسند. هیچ شکی در آن نیست که بیشینهی آن چه که امروز ذیل نام ایرانی بر ایرانزمین فرمان می راند، یا جهود است یا بهائی و یا مسلمان، و از این روزن، همه با یکدیگر همتبار اند و همیار و همازور. باشد که گاه با یکدیگر نبرد کنند و همی یکدیگر را نیز از پای درآرند، لیک نبرد ایشان نبرد میان خودیهاست.
برای نمونه: هیچ فرقی میان میر حسین موسوی با اسحاق رابین یا نتانیاهو با خامنه ای نیست، ایشان همه از یک تبار اند، لیک دعوای کسان برای رسیدن به مال و خواستهی بیشتر است. همانگونه که افسران الکسندر که بی شک بسیاری شان نه تنها همرزم، که همشهری و خویشاوند یکدیگر بودند، برای رسیدن به مال پارسیان دست یک دیگر را قطع می کردند، امروز نیز نوادگان کسان گردن یکدیگر را نیز می جوند. لیک از روزن ایرانشهری این دعواها، یعنی دعوا میان جهودان حاکم بر تهران با همتباران شان در اسرائیل و اروپا و آمریکا، بی معناست، چرا که قربانی همواره ایران است و ایرانی و فرهنگ آریائی. بر جوانان است که تاریخ ایران و جهان را با دقت بخوانند، به روشنفکری، که نه تنها در ایران، که در همه جا، بازوی فکری اسکندریسم ابراهیمی است، کوچکترین نگاهی جز از سر خواری و بی اطمینانی نیندازند و خود آستین بالا زنند و کار کنند. تاریخ میهن تان را از دست جهودان و مسیحیان و مسلمانان و بهائیان به در آرید و به هیچ دمکراتی اطمینان نکنید، این، خویشکاری یکایک شماست.