ما آریائی هستیم، عرب نه می پرستیم؛ [گزارشنی (تحلیلی) بر یک رخداد ماهروزی (تاریخی)] / کیخسرو آرش گرگین

برخی رویدادها هستند که همی پیش از آن که در سینه ی ماهروز پائیده (ثبت) و درنوشته شوند، پیش از آن که به بخشی از آن چیزی فراپیکرند که خردکامان (فیلسوفان) آگاهی همگانی می نامند اش، خود، پیش-نمایی می گردند از آن مینوی سترگ و ماهروزیگ که دارد از میان ماهیچه های زمان زائیده می شود. ایرانیان در میانه ی یک خانه تکانی همه سویه ی شهریگ و آبادانی (تمدنی) به سر می برند. آن ها دارند خود خود را باز-می یابند، باز، نه تنها به سوی گذشته، که به سوی امروز و آینده نیز. این بازیابی، هرمنویتیکِ آبادنی ای است که به هیچ روی نباید آن را تا پایه ی میهن گرائی های سُست و تنک مایه ای که نوروایان (اهل تجدد) و ناسیونالیست ها و پان ایرانیست ها و تازگی ها، رنسانسی های جهود و مسلمان نمایندگی اش کرده و می کنند پائین آورد.

بازیابی، «در-یافتنِ» باز، آزادکامانه، و گشوده-خردانه ی ماهروز است در هر سه آلَک (جهت) و سه رون (بُعد) این پرمان (مفهوم) —> ماهروز چیون زمانِ اندر-گذشته، ماهروز چیون زمان ایدر (حال) و آن چه اکنونگیِ هستی است، و نیز ماهروز به سانِ آن چه که باید زاده شود: آینده. پس بازیابی، پیش از آن که یک واکنشن به هستی باشد، کنشنی است اندر هستی. راه رفتن است بر روی زمین زمان. کنشنی است، که کُنار (سوبژه/فاعل) و مِنیدارِ (اندیشنده ی) آن، «مرد ایرانی» است: ایرانی هم به سانِ هوتن (فرد) و هم به سانِ نهانگاهِ همگانی ایرانیان.

کوششن و دست و پا زدن های همستان (جامعه) شناسان برای یافتن و نابود کردن اش بی هوده است، چرا که آن نهانگاه را نه می توان بُوَندَگی ها (تماما) به چنگ اش آورد. او هست، چنان آتشی که در هوا اندرهست و نه می توان اش دید. نهانگاه همگانی ایرانیان، که من آن را «دئنای ایرانی» می نامم، یک راز است. آئینه ای ست که ایرانی در اش می نگرد تا که با جاودانگی سخن گوید. این آینه، این دئنای آریائی، هرگز نه شکسته، و هرگز نیز شکسته نه خواهد شد. لیک آن چه بر او رفته است، برنشستن گَردی است تاریک و سترگ. گَردی، که اینک ایزدان و مردان، با سرانگشت خویش، فروی اش می روبند. هنگامی که هزاران ایرانی پیرامون آرامگاه ابرشهریاری گرد می آیند که فردوسی، مغ توس، او را کیخسرو می نامید [1] و همزمانان اش، کوروش، و یک بانگ فریاد برمی آورند: ما آریائی هستیم/عرب نه می پرستیم، آری، در این هنگام، چیزی مهین دارد از زهدان زمان زاده می شود.

12193404_10205439545770248_8873140442944560618_n
شعار تجمع کنندگان در پاسارگاد- 7 آبان 1394

همزمان، این تنها ایرانیان نیستند که دارند ایزدان و ابرمردان خویش را بازمی یابند، چه، راست این است که ایزدان و ابرمردان ایشان نیز بر درِ بازیابیِ دگرباره یِ نژاده ترین بندگانِ خویش می کوبند. ما، ایستاده در کمرگاه ماهروز، چنان که وَجیر (حکم) و فرمانِ مینو و خردِ ماهروزی است، با یک بازیابی دوسویه رو به روئیم: هم بغان و خدایان ما را بازمی یابند، و هم ما ایشان را. هم از این روست، که بر گرد آرامگاه کوروش، که تو گوئی بزرگترین آتشکده ی همه ی زمان ها باشد، رویاروئیِ دگرباره یِ آسمان و زمینِ اورمزد راست که داریم دست در دست هم، می آزمائیم و از سرمی گذرانیم. در آن دشتی که از قادسیه تا به امروز به دشت بی برگی فروپلاسیده است، چیزی اَفْد (معجزه آمیز) و شگفت دارد رخ می دهد: مردان و بغان ایرانشهر بر آن شده اند تا باری دیگر چشم در چشم یکدیگر فرودوزند و هم دیگر را بازشناسند.

اینک پرسش این است: آیا آن ها، مردان و بغان، یکدیگر را به جای خواهند آورد؟ و در این جاست که دیگر با «شعار»، نه می توان پیش رفت. در این جاست که سراسرِ نوروائی (مدرنیته) در برابر چشمان ما دود می شود و به هوا می رود. چرا که در اینجا تنها و تنها ریخن و اَبَررَوِشْن (سنت) است که ابزار بایسته ی زند (تأویل) و نگیزشن (تفسیر) را در دست دارد. زایشن دگرباره ی بغان از دل زمان، چیزی نیست که نوروایان و اهل تجدد از دور نیز به توانند بر یابشن (فهم) و اوزوارشن (درک/فهم) آن برآیند. آن چه که دارد رخ می دهد، بر هم آمدن گسستی است بنیادین در ماهروز هستی و اندیشه ی ایرانشهر، گسستی که ما آن را «گسست قادسیه» نام نهاده ایم. پای فشاری بر آریائی بودن و نه پرستیدن عرب، هرگز و هرگز اوروازشن (بیان) و گویشنِ چیزی زیست شناختیگ و تخمه شناختیگ (ژنتیک) نیست. ما در اینجا با تبارشناسی خدایان سر و کار داریم.

بر این پایه، آریائی بودن در “ما آریائی هستیم”، فرای تبارشناسی زیست شناختیگ و تخمه شناختیگ اش، – و این خود در خود یک بیداری بزرگ و گران ارج است-، بیش از هر چیز بدین چم است: ما، آزادگان و دهقانان، بندگان بغان و خدایان آریائی هستیم. و در همین راستا، نه پرستیدن عرب در ” عرب نه می پرستیم”، نه یک خود-جدا-انگاریِ زیست شناختیگ با مرد عرب، که اوستگانی (تأکید) و پای فشاری ای است بر یک جدا-سازیِ فرهنگی و یزدان شناختیگ. هم از این رو، “عرب نه می پرستیم” بیش از هر چیز بدین چم است: ما، آزادگان و دهقانان، بندگانِ بغان و خدایان عرب نیستیم.

و این نیز گران است: کاره (فعل) در ماریگ (جمله) نخست، «هستن» است. و در ماریگ دوم، «پرستیدن»، که در چهر-و-کرپِ نَئیده و اَنَست شده اش به کار رفته است: «نه می پرستیم». پس ما از یک سو با «هستی» و از دیگر سو، با «پرستشن» روبروئیم. این، یک رخداد یزدان شناختیگ همه سویه است، و یا، چنان که پیشتر گفتیم و نگیختیم (تفسیر کردیم) و بازیافتیم-و-زندیدیم (تأویل کردیم)، چشم در چشم شدن مردان با بغان، رسیدن دگر باره ی آسمان و زمین به هم. پس، سپهری که امروز کوروش به ما نمایان اش می کند، نه ایواز (صرفا) یک سپهر شهرگانی (سیاسی)، که هم نیز سپهری است یزدان شناختیگ و دئنائی.
و این چنین است که از زمین خشک و بی برگِ نوروائی (مدرنیته)، پردیس پر آب و بوستان پر نهال و گلستان پر برگ اَبَررَوِشن (سنت) برون می زاید، آری، ابرروشن مغان. و چه خوش گفت مغ شیراز: از آن در دیر مغان ام عزیز می دارند/که آتشی که نه میرد همیشه در دل ماست. آن آتش، دوستان، آتش زرتشت است، فروتنانه، در برابر اش سر فرود آریم.

[1]: روشن است که کیخسرو کوروش تاریخی نیست؛ لیک بخشی از سنت کوروش و داریوش هخامنشی را به کیخسرو و دارا می شناسد. این پیوستگی در خودآگاهی تاریخی مهم است. بخشی از کیانیان با هخامنشیان اینهمانی شده اند.