تاریخ را نخبگان و سرامدان می سازند، مردم، توده، ویس، ائیریمن، خامه، دهیو، کاره، رم، پایرم، یا هر مفهوم دیگری را برای بازشناسی «همگان» برگزینیم، در شکلدهی تاریخ، یعنی آن چه که مغان ماهروز اش می نامیدند، همواره نقش پائین دست داشته و دارند. این پائین دستی، یک ارزشگذاری وجودی نیست؛ توصیف یک وضعیت است؛ اشمرشن و وانمود یک ایستار، و نه بیش. کانون نویسندگان ایران یکی از اثرگذارترین نهادهای سرامدان ایرانی در عصر نوین بوده است، هم اگر رسماً ممنوع بوده و یا نبوده باشد.
نقش کانون و کانونیان در انقلاب اسلامی، امری ست به همان اندازه کانونی که انکار ناپذیر، نقشی که “شبهای گوته” تنها یکی از اوجهای آن است. در کنار مساجد و حسینیهها، که هر دو جزو دیرندترین خانههای تیمی ایران پساتازشن اند، کانون نویسندگان، به مثابهی خانهی دیوان مدرن و نو روا، دیگر نهاد پایه ای انقلاب اسلامی بود.
آنها، دیو-دبیرانِ نو روا، انقلاب را می خواستند، چه در کالبد اسلامی اش، و چه در کالبد سوسیالیستی اش؛ اما در هر صورت، آن چه که از ژرفنای جان می خواستند برچیدن نظام پیشین و جا نشینی آن با نظامی نوین و انقلابی بود، هم اگر دریائی از خون بهای اش باشد.
این که در نهایت کلیت چپ ایرانی با اسلام هم صدا و هم بانگ شد، و همهی سوسیالیسم علمی خود را در اسلام انقلابی دید و یافت، چیزی جز تأیید این امر نیست که کسان، در کنار حجازیان، پدر معنوی انقلاب بودند، هم اگر پس از پیروزی، به زیر کشیده و له شدند.
به باور من روشنفکری ایرانی، که کانون نویسندگان یکی از پیکرینشنگاههای بنیادین اش است، در نفس اش یک صنعت است، و در هسته ای ترین بیان اش، در کنار بازار و روحانیت، یک مافیای تمام عیار. روشنفکری هرگز نه با روشنی، و نه با تفکر، هیچ رفت و بستی نداشته و ندارد؛ [که] اصولاً از روشنی و آفتاب بی زار است.
روشنفکری ماشین تولید تاریکی و نادانی بوده است؛ ماشین تولید مفاهیم گیوتینی. جغرافیائی معنوی که در آن، «الف» ایران به «عین»، که در آن، آری، ایران کمر اش خم، و به «عیران» مبدل شده است؛ و این «عین» چیزی جز شکم دیو نیست. روشنفکری، و در کنار او، روحانیت، دو تیغهیِ یک کارد اند: کاردِ فرو نشسته بر تن نازک آرای ساقه گلی، به نام ایرانشهر.
در خوشبینانهترین رویکرد، موضوع روشنفکری، «ایران حقوقی» بوده است و نه «ایران وجودی»؛ لیک هم این ایران حقوقی را نیز زندان خلق ها نامیده است و قفسی که باید ویران اش کرد، و تا جائی که توانسته و دست اش نیز رسیده، کرده است. این روشنفکری بوده و هست که دانشگاه ایران را سترون، دانشجوی ایرانی را سرگردان جهان، و تفکر را تا سطح ژورنالیسم پائین آورده و آن را، یعنی تفکر فرودیسیده به ژورنالیسم را، تبدیل به یک صنعت همهجاگیر کرده است. این روشنفکری بوده و هست که فکر و مِنیدن را در ایران، در مهد اندیشه و تفکر مشرق زمین، به ترجمه، و ترجمه و پای خوانی را به «ویرانسرای معنا»، به «بی چم سرا» مبدل کرده است.
روشنفکری یک بن بست، یک فضای بسته است، یک بنگاه معاملاتی، یک قفس تاریک و تهی از دانائی و بزرگی و شکوه، تهی از عشق و دل بستگی به مفهوم ایران. روشنفکری، در نژادهترین نمود اش یعنی دگردیسی وجود به حقوق، و در عامترین بیان اش، یعنی با هر دو پا بیرون از شوش و تیسفون ایستادن و به ایرانشهر تف کردن.
تلفات معنوی و فرهنگی ای که روشنفکری، و بدین میانجی، کانون نویسندگان ایران بر دست ایران و ایرانی گذاشته است، بی مرز است و شکی در اش نیست که روحانیت مدرن را هرگز توان به جا آوردن کمینه ای از آن نیز نبوده است.
روشن است: روشنفکری را، به مثابهی پیکرینشن تعطیلی، نمی شود تعطیل اش کرد، او، همچنان که هر بلای طبیعی دیگر، هست، و خواهد بود؛ اما می شود با او پیکار کرد، می شود نام اش را و نمود اش را، واشکافت و هستهی تاریک درون اش را، دیوانگی اش را، آشکار کرد. می توان در چشم او، چنان که در چشم هر دیو دیگر، نگریست، و با آوای بلند نه گفت.
روشنفکری، و به طریق اولی، کانون نویسندگان، به مثابهی یکی از معماران انقلاب اسلامی باید از ایران و از نویسندگی، که هدیهی بغان به مردان بوده و هست، پوزشن بخواهد، این پوزشن، کمینهی پاسخوری و توزشن هنبازی در جنایتی فرهنگی و سیاسی با ابعاد انقلاب اسلامی است. آیا او شرافت چنین پتت و پوزشن خواهی ای را خواهد داشت؟ آیا در برابر مردان و بغان بر خواهد خاست و پتت خواهد کرد؟
دلایل عدیده و بسنده داریم که سراسر به چنین امری بی امید باشیم، با این همه، بی شرافتی مبدل شده به برنامه را نیز باید با نام اش آواز داد، کانون نویسندگان را، روشنفکری را، با نام اش، باید آواز داد.