پیش نوشت: در تفاوت دمکراسی مستقیم و غیر مستقیم
دوهزار و پانسد سال از عمر دمکراسی می گذرد و آنگونه که به نظر می رسد، مهمترین تفاوت میان دمکراسی مستقیم، که در آتن جاری بود، با دمکراسی غیر مستقیم، که در دمکراسیهای پارلمانی امروز جاریست و در آن، حاکمیت از سوی نمایندگان و به واسطه اعمال می شود، در نوع بردهداری ای است که هر نوع از دمکراسی همواره بر آن بر پا بوده و هست: در حالی که دمکراسی مستقیم آتنی استوار بر بردهداری مستقیم بود، دمکراسی غیر مستقیم و مدرن، و یا به اصطلاح، دمکراسی پارلمانی، ایستاده بر بردهداری غیر مستقیم است. شهروند آزاد آتنی برده اش در خانه اش و هر روز در برابر چشم اش بود و این امکان را داشت تا به طور مستقیم هم از او کار بکشد و هم هر گاه دل اش می کشد، از او بهرهبرداری جنسی نیز بکند، ولی شهروندِ آزادِ مدرن در دمکراسی غیر مستقیم، بردههای اش در برابر چشمان اش نیستند، بلکه دو سه هزار کیلومتر آن سویتر در آفریقا و آسیا و اروپای شرقی و آمریکای لاتین مشغول تولید کُرن فلکس اند. همانطور که کشتارگاهها را به بیرون از شهر و به دور از چشم لنبانندگان گوشت و جانکیهای پروتئین می برند، بردههایِ مدرنِ آزادانِ مدرن را هم به دور دست فرستاده اند. مهم، آرامشِ وجدانِ مردِ آزادِ مدرن است که نباید با دیدن مستقیم برده خدشهدار شود. در هر صورت، تنها نتیجهی اخلاقی که می توانم به عنوان یک آریائی از دو و نیم هزاره تاریخ دمکراسی بگیرم چیزی نیست جز این که: می اندیشم، پس دمکرات نیستم.
——————–
یکی از بنیادهای دمکراسی، خرافه ای مدرن است که فیلسوفان سیاسی مدرن «حق مالکیت» می نامند اش. بدون حق مالکیت، که برای آن مرزی نیز، جز مرزهایِ صوری و همواره به آسانی درنوشتنیِ مالیاتی، به جا نیاورده اند، دمکراسی هرگز پنداشتنی نبوده و نیست؛ اما حق مالکیت بی مرز، به همان اندازه پلیدانه و در همان حال احمقانه است که هر چیز بی مرز دیگر که بخواهند به موجود همواره مرزمند و محدودی چون انسان بر اش بندند؛ چه بسا از میان همهی ویژگیها تنها حماقت بشر باشد که نتوان بر آن مرزی پنداشت، اما آیا توانائی ها و شایستگیهای بشر نیز بی مرز اند که بتوان از درون آنان حق مالکیت بی مرز بر برایند توانائیهای فردی را نیز برون دوشید؟ بی شک چنین نیست.
مدرنها، و در میان آنان بیش از همه، روشنفکران لیبرال و دمکرات، می خواهند به ما بباورانند که فرد، مقدس است و از این طریق، یعنی سپندینگی و آویژگی فرد، حقوق فردی نیز مقدس اند. نزد آنان، حق مالکیت، بخشی از حقوق پایه ای فرد مدرن است؛ مدرنیته در موجزترین تعریف اش یعنی فرد و حق مالکیت اش؛ سراسر مفهوم آزادی مدرن، ذیلی است از این اصل، از این رو، این اصل را که از مدرنیته بگیرید، کلیت او در هم می شکند.
ولی حقیقت این است که به وارونهی نظر مدرنها، نه فرد مقدس است و نه حقوق اش: آنچه که از روزن ما آریائیان مقدس است، فقط و فقط طبیعت است و نه انسان، تقدس انسان، اگر بخواهیم اصولاً برای موجود اغلب زیانآوری چون او تقدسی به جا آوریم، تنها زمانی می تواند محلی از اعراب داشته باشد که ذیلی باشد از تقدس و سپندینگی طبیعت.
انسان تنها زمانی زیبا، نیک و راست می شود که در برابر طبیعت سر فرو می آورد. نیکی و راستی و زیبائیِ انسان نسبت به انسان، که اصل دوم مکتب آریائی است، ذیلی است از اصل اول همان مکتب: نیکی و راستی و زیبائی به جا آوردهی انسان نسبت به طبیعت. از این رو، نزد یک مغ، نزد یک فیلسوف آریائی، حق مالکیت فرد تنها هنگامی پذیرفتنی می گردد که پیشتر از دو سو محدود شده باشد: 1. حقوق جمعی انسان ها؛ 2. حقوق طبیعت “غیر”-انسانی. که در این نسبت بی شک اولیت با حقوق طبیعت غیر انسانی است، چرا که طبیعت، یگانه ملاکِ ما برای اعطای هر گونه مالکیت و دارندگی به شمار می رود.
داشتهی فردی، از روزن ما، تنها هنگامی استوار بر داد است که 1. نداشتهی همگان و 2. نداشتهی طبیعت نباشد. در آن هنگام که داشتهی فردی، نداشتهی همگانی می گردد، و نیز در آن هنگام که داشته، چه در بیان فردی و چه در بیان همگانی اش، نداشتهی طبیعت می گردد، چیزی جز سلب حق و داشتگی نیست. این نسبت، میان داشتهی انسانی و داشتهی طبیعی، اصل اساسی اقتصاد و حقوق آریائی ست.
لیبرالها و دمکراتها اما، از آن جا که بر خلاف آریائیان، انسان را اشرف مخلوقات و سرور طبیعت می انگارند، و نیز از آن جائی که فرد را مقدس می شمارند و از این طریق، حق مالکیت فردی را نیز، همیشه آگاهانه فراموش می کنند که به ما بگویند آن سوی دیگر مالکیت، عدم مالکیت، و آن سوی دیگر مالکیت بی مرز، بی چیزی و بی توشگی، آری، فقر و درویشی بی مرز است.
روشن است و هیچ خردمند دانائی نیز نمی تواند منکر اش گردد: دارائی بی مرز، نداری بی مرز هم می آورد. اگر بیل گیتس [اگر چه ما می توانستیم مردانِ بارها به همان اندازه نادانتر که داراتر از او را نیز نمونه آوریم]، که بی شک شایستگیها و توانائیهای اش از ارشمیدس و رازی و خیام و لئوناردو داوینچی بیشتر نیست، در نسبت با میزانِ انباشتِ سرمایهیِ فردیِ باشندگانِ امروزِ زمین، تا مرز بی مرزی مالک است و دارا، ولی واقعیت دیگری نیز وجود دارد: بیش از نیمی از هفت ملیارد دوپای روی زمین با کمتر از دو دلار در روز زندگی می کنند.
لیبرالها و دمکراتها که ما آریائیان را به نژادپرست و خودشیفته و تندرو بودن متهم می کنند، از آن جا که یکی از ستونهای اخلاق دمکراتیک، کج کردن راستی و یا دروغ آگاهانهی دمکراتیک است [بر خلاف اخلاق آریائی که بر گفتنِ دلیرانهی راستی به هر بها استوار است]، هرگز بهطور علنی به ما نمی گویند که این سه و نیم میلیارد انسان شایستگی زندگی ای بهتر را ندارند، – چرا که چنین اعترافهائی بهطور آشکار رای آور نیست و افکار عمومی را خوش نمی آید! -، اما راست این است که سراسر دستگاه معنوی دمکراتها چیزی جز مُهر تاییدی بر همین حقیقت نیست: آنها، یعنی درویشها و تهی دستان، شایستهی همانی هستند که دارند، یعنی هیچ!
برای من شکی وجود ندارد، دفاع از دمکراسی و حق مالکیت بی مرز اش تنها به دو طریق شدنی ست: یا باید به گونه ای بی مرز شیاد بود و یا به همان گونه احمق. باید اعتراف کنم که هنوز دمکراتی را آشنا نشده ام که خود را حتا بهطور محدود نیز احمق بداند، چه رسد بی مرز.
———-
پ.ن: روشنفکر یک واژه نیست، یک صنعت است و در اصیلترین نمود اش، در کنار مافیای روحانیت و بازار، یکی از سه مافیای بزرگ دوران نوین. روشنفکری و روحانیت دو لبهی یک کارد واحدند که بر «نازک آرای تن ساقه گلی» به نام ایرانشهر فرود آمده اند و یک دم می برند اش؛ سراسر مفاهیم تولید شده از سوی روشنفکری، مفاهیمی گیوتینی اند و کسان به کار و بار خود نیز آگاهند. از این رو، روشنفکری نه ارجاعی به فکر دارد [موضوع اش هرگز فکر نبوده و نیست و از همین روست که هرگز نیز تولید فکر نکرده است] و نه به روشنی. دریافت لغوی واژه گمراه کننده است. روشنفکری را باید در نمود عینی و در بزرگترین دستاورد نظری و عملی اش وارسید: در انقلاب شکوهمند. نسبت این نماد و نمود را که در یابیم، کل ماجرا نمائی فهم پذیرتر به خود می گیرد. در نهایت چیزها را باید با نام شان نامید.