1) یکی از اشتباهات تاریخی شاه که به سقوط ایران انجامید، درک محدود او از نسبت ایران با غرب بود. شاه، ایران را در یک «رقابت» با غرب می دید، در حالی که غرب همواره خود را در یک «نبرد» با ایران دیده است، از اسکندر تا به امروز، بدون حتا یک استثناء.
تفاوت میان رقابت و نبرد، و یا اگر بخواهیم پارسی تر اش کنیم، دگرانگی میان همپیشی و همیستاری، تفاوتی وجودی است. در نبرد، یکی باید بمیرد، در رقابت، هر دو زنده می مانند و به اصطلاح، بازی برد-برد است. شاه و اندیشمندان نزدیک به او، همگی از درک ماهیت و کیستی به باور من دیومنشانهی غرب ناتوان بودند. آنها نفهمیدند که نگاه غرب به ایران، یک نگاه تاریخی و درازهنگام است و نه یک نگاه کوتاه آوام. آمریکا، دو سده ای بیش از عمر اش نگذشته است، اما میراث دار تاریخی دو و نیم هزاره ای است، از آتن تا امروز. آمریکا را کشوری نوبنیاد دیدن، نشانی است از درک غلط از نسبتهای تاریخی غرب.
2) در راستای همین اشتباه تاریخی، اشتباه بنیادین دیگر تعریف ناقصی بود که از «مفهوم غرب» وجود داشت. آنها فقط مسیحیت را نماد غرب می دانستند، در حالی که مفهوم غرب، هر سه دین ابراهیمی، از جهودیت تا مسیحیت و از آن جا تا اسلام را دربرمی گیرد.
ادیان شرقی اصیل، مزدائیسم، شینتوئیسم و دائوئیسم اند. شاه و دیوانیان اش اما، هرگز درنیافتند که غرب دینی و شرق دینی کجاست. [من مجموعهی غرب، به عنوان غرب دینی و غرب سیاسی را، ذیل مفهوم «اسکندریسم ابراهیمی» که برایندی از ائتلاف تمدنی میان آتن و اورشلیم است صورت بندی می کنم که در مقالات دیگر به تفصیل بدان پرداخته ام و در برنامههای رادیوئی نیز این مفهوم را شکافته ام.]
در نتیجه، از یک سو، عدم درک از تفاوت میان رقابت و جنگ، از سوی دیگر، عدم درک از مبانی یزدان شناختی شرقِ چینی-آریائی، سیاست گذاری پهلوی دوم را به طور مستمر تبدیل به یک سیاست گذاری با دید محدود و مدیریت مخشوش کرد. شاه از آغاز در یک بن بست معرفتی و ساختاری به سر می برد و شگفت این که تا دم گور نیز بدین امر واقف نشد. دوستان و مشاوران اش تا به امروز نیز نفهمیده اند از کجا و در کجا زمین خورده اند.
3) اشتباه تاریخی دیگر او، ازدواجهای نادرست و مصیبت بار اش بود. چه بسا هیچ چیز برای یک مرد مهم تر از گزینش زن نباشد، برای یک شاه، این گزینش، یک گزینش بی همتا است که همه چیز را تحت الشعاع قرار می دهد. ما در تاریخ ایران آسیبهای بزرگی از ازدواجهای نادرست شاهان خورده ایم. دردناک ترین اش ازدواجهای خسرو پرویز با دو زن مسیحی، یعنی مریم و شیرین بود که هر دو ایران را تبدیل به محل دعوای یعقوبیان و ملکیان کردند و فرانکن اشتاینی به نام شیرویه محصول اش بود که خاندان ساسانی را از بن ویران کرد.
شاه، – و منظور ما از شاه، او و همراهان و حلقهی مشاوران اش است-، که درک ناقصی از تاریخ سیاسی ایرانزمین داشت، اگر نیم نگاهی به زندگی شهریاران پیش از خود می انداخت، به جای ازدواج با فوزیه، از زنی چون ایندرا گاندی خواستگاری می کرد؛ و مسلما در اینجا نقش مخرب رضاشاه نیز حائز اهمیت است که او را به دامن مصریها راند. پس از فوزیه، ثریا نیز، که عشق راستین او بود، اگرچه گزینهی بهتری از اولی بود، ولی او نیز بهترین گزینه نبود و میانه ای با تاج و تخت ایرانشهر نداشت.
سومین ازدواج، به باور من، هولناک ترین ازدواج شاه بود که تنها می توان با نمونهی مریم و خسرو پرویز آن را سنجید. فرح، دربار و تخت گاه ایران را تبدیل به لانهی زنبور کرد و ما از درون نابود شدیم. در هر صورت، بر آریائیان است که ناف خود را از وابستگیهای بی پایه ببرند و به عنوان یک نیروی مسئول و میراث دار تاریخی چندین هزارساله، به مسائل جدی نگاه کنند. تازه پس از این بریدن ناف است که می توان ارزش راستین خدمت و خیانت پهلویها را درست اندازه گرفت.
حملات چندین دهه ای چپها و مسلمانها، که اصولا بیرون از جغرافیای سیاسی و فرهنگی ایرانشهر ایستاده اند و ما نباید پشیزی برای نگاه آنان به ایران و پهلویها قائل باشیم، نباید اجازه دهد که رویکرد ما نسبت به تاریخ، رویکردی صرفاً احساسی باشد. دفاع، و هم نیز نقد از پهلویها، تنها از جانب راست ممکن است، راست اما، باید در ایرانشهر ایستاده باشد و نه در برابر چپ. برابر چپ، راست نیست، چپی دیگر است با آب و رنگی عیرانی: در بهترین حالت مردانی چون تقی زاده و داریوش همایون از درون اش درمی آیند، که خود، چیزی جز معماران تبدیل ایران به آپاندیس تمدنی غرب نبودند. راست بودن، حساب کتاب دارد و تنها در پارادایم ایرانشهر معنی می یابد. پارادایمی که استوار بر دو ستون است: زرتشت و کوروش.
به این امید که تلنگروار پیش برویم و از انفعال و هیاهو، یا به قول فاکنر، از خشم و هیاهو به در آئیم.