“روی هم رفته در سرزمین قی آلود وحشتناکی افتاده ایم که با هیچ میزان و مقیاسی، پدرسوختگی و مادرقحبگی اش را نمی شود سنجید. غیر از تسلیم و توکل و تفویض کار دیگری از ما ساخته نیست چنان که شاعر فرموده: در کف خرس خر کونپاره ای/ غیر تسلیم و رضا کو چاره ای؟”
از میان نامه ها به شهید نواریی
————
هنرمند درست و حسابی کسی است که همه هستی اش را تبدیل به هنر کند، ذره ذرهی وجود اش را؛ هدایت، یکی از معدود هنرمندهای درست و حسابی ما بود؛ بیشتر نیز بود: یک فیلسوف بود و دستگاه فلسفی سفت و قرصی هم داشت که باید تبین اش کرد. یکی از مبانی فلسفه اش غر زدن بود. غر زدن هدایت، غر زدن بنیادین بود که با چوس نالهی متجددین و قرتی قشمشمهای فرنگ رفته که تو دماغی و به لهجهی ماساچوستی چوسی می آیند فرق می کرد.
طبیعتاً هیچ ربطی هم به آه و نالههای رقت انگیز امت شیعه نداشت. هدایت غر می زد، چرا که جهان را از جای اش به در آمده می دید: ایران اش را. غر می زد، چرا که در میان رجالههای کرواتی و حاجی آقاهای رنگوارنگ و پارچهورمالیده گیر کرده بود و گریزگاهی نیز نمی دید. خیام هم نتوانست نجات اش دهد. به تارتنه ای می مانست که در تار خود به بند کشیده شده بود.
و مسلماً وقتی در کف خرس خر کونپاره ای گیر کنی، راهی نداری مگر تسلیم و رضا. مرگ خودخواستهی او تلاش و کوششی بود برای تف کردن در صورت جهانی که او را مدام به تسلیم و رضا فرا می خواند، تسلیم و رضا در برابر مادرقحبگی برنامهوار. اگر مارسل پروست این امکان را داشت که بیماری سل اش را به رمان اش، در جست و جوی زمان از دست رفته، گسترش دهد و در حقیقت، نوشتن و خواندن متن را تبدیل به نفس نفس زدن و هن هن کردنی هستیشناختی کند، هدایت نیز گند و تاریکی و جاکشمسلکی تحمیل شده به خود را، تبدیل به غر کرد. غر می زنم پس هستم؛ او غر زد، غر زد و باز هم غر زد تا پیرامون را منفجر کند؛ پیرامون فرو رفته در بی انگاری و رجالگی. اما، جرجی عبداللههای مدرنِ محاصره کننده اش، هرگز او را نفهمید، نمی توانست نیز بفهمد؛ اگر می فهمید، رجاله نبود.
دستگاه حاکم نیز آنقدر عرضه و مردانگی نداشت تا برای مردانی از جنس او، دست کم ماهیانه ای فراهم کند که مجبور نباشند برای لقمه ای نان به این اداره و یا آن اداره بروند و چشم و ابرو آمدن مشتی دیوث یخه سفید تازه دیپلمه را تحمل کنند. نمونهی دیگر اش امیر مهدی بدیع بود، که در غرب و تنهائی خودخواسته مرد، اگر چه وضع نسبتا بهتری از هدایت داشت.
طبقهی بی صفت و بی چیز مدرن ایران، این نو رواهای بی توشهی بی ویژگی، این میان مایگان حرفه ای و توابان دو طبقهی تمدنی که مملکت را با مکدونالد و حسینه یکی گرفته اند، هرگز مخاطب هدایت نبوده و نیست. آنان، انگلهای دوپائی هستند که به جان این سرزمین و میراث اش افتاده اند و از باد و آب و خاک و آتش اش نیز نمی گذرند. هدایت و کمینه ای چون او، بخشی دیگر از میراث راستین این سرزمین اند، بخشی از باد و آب و خاک و آتش معنوی به هدر رفته اش، بخشی، که هم پس از مرگ نیز از دست متوسط الحال ها و رجاله ها آرامش ندارند.
بی شک عین بی شرافتی و پوفیوزی ای پر ملاط و روشنفکرانه است، هدایت را تبدیل به یک فاشیست کردن. پوفیوزی ای که روشنفکری اسلام لیس و غربی-اُبنه ایِ عیرانی که نام دمکراسی را که می شنود همه سوراخ های اش به خارش می افتد، به راحتی از پس اش برمی آید.
خوشبختانه انقدر درایت داشت که خود اش را در سرزمین مقدسی که امت شیعه و دلاکان بواسیری سکولارلیبرال، دارالخلای اش کردند، نکشد، بلکه تا جای شدنی دور از دسترس بمیرد؛ و دور از دسترس زیست و دور از دسترس نیز مرد. البته هم در آنجا نیز به درستی دور از دسترس نیست. بچه پر روها و روضهخانهای کاباره ای می روند بر سر قبر اش می ایستند و عکسهای مکش مرگ ما می گیرند.
باری، غر زد و رفت، و ما مانده ایم و خرس خر کونپاره. آیا باید تسلیم شد؟ دست کم جواب من، بیلاخی بیش نیست. پوست ما کلفتتر از آن عزیز است. می مانیم تا آینهی دق شان باشیم.