خطاهای استراتژیک رضا پهلوی، نامه ی سوم: بی مهری به هواداران

برخورد شاهزاده رضا پهلوی با هوداران اش برخوردی است مبتنی بر مهر و کین، که هر چه می گذرد، بر کفه ی کین اش می افزاید و از گرانی مهر اش می کاهد. هوداران پادشاهی، که در بن بستی تاریخی و احساسی به سر می برند و به عنوان گروگان های معنوی و سیاسی، هنوز راهی برای برگذشتن و رها شدن از بار گران و پیش دارنده ای به نام رضا پهلوی نیافته اند، همواره به سان مرغی بوده اند که هم سور و سات عروسی را فراهم آورده اند و هم شام اندوه و سوگ را. آن چه که من خود طی همکاری با رضا پهلوی کوشیدم به او “بباورانم” این بود: بدون مهری بی دریغ به هواداران، بدون همدلی ژرف و عاشقانه با آنان، با آگاهی بر هر کمبود پنداشتنی ای که می توان بدانان بربست، هیچ بختی برای 1. رسیدن به قدرت 2. بیرون آوردن ایران از بن بستی که در آن فرورفته است، نخواهیم داشت.
????
ولی واقعیت این است که رویکرد رضا پهلوی به هواداران، همواره رویکردی ابزاری بوده است تا جایی که می توان شمار بسیاری از هواداران را درک کرد، هنگامی که در محافل خصوصی مدعی می شوند، از آنان سوء استفاده ی سیاسی می شود.
بی مهری رضا پهلوی در نسبت با هواداران، و همزمان، عقب نشینی برنامه ریزی شده اش در برابر دشمنان پادشاهی، و دل به دل منکرانِ نه تنها پهلوی ها، بلکه انکار کنندگان سراسر تاریخ پادشاهی دادن، اغلب این گونه توجیه شده است که: هواداران که نیازی به اقناع ندارند، باید مخالفان را به خود درکشید. ولی حقیقت این است که این توجیه هرگز باور نشده است. چرا؟ بسیار روشن است: از آن رو که صرفا توجیهی صوری بوده است و بس، نه از دل برامده است، و نه بر دلی نشسته است.
????
این یک حقیقت بارها و بارها آزمون شده است: رضا پهلوی در جمع نیروهای پادشاهی نه تنها احساس راحتی نمی کند، بلکه به گونه ای بسیار گویا از آنان شرمسار است و این شرم ساری را نیز به شیوه های گوناگون بر زبان می آورد. نمونه وار: در پاسخ به یک بانوی خبرنگار اصلاح طلب که به او می گوید هواداران اش او را، یعنی آن بانوی خبرنگار را، مورد فحش و ناسزا قرار می دهند، لبخندی از سر همداستانی و همدلی می زند و سپس آن بانوی اصلاح طلب و هوادار جمهوری اسلامی را که اینک آزادی را نیز یواشکی پاس می دارد، چنین دلداری می دهد: نگران نباشید آن ها با من نیز همین کار را می کنند!

رضا پهلوی - مسیح علینژاد
رضا پهلوی – مسیح علینژاد

من در تاریخ معاصر ایران هنوز رهبر سیاسی ای را ندیده ام که این گونه به درشتی و بی مهری در مورد پایه های اجتماعی خود سخن گفته باشد، آن هم در زمین و نزد دشمن. آیا هواداران رضا پهلوی بی عیب و آهو اند؟ نیازی به تاکید نیست که نه. ولی من شکی ندارم که مودب ترین نیروهای سیاسی، هواداران پادشاهی اند. خود به خوبی به یاد می آورم کتک کاری های چپ ها را در ناهارخوری دانشگاه فرانکفورت، هنگامی که تک تک میزها و نیمکت های آن ناهارخوری را از جا درآوردند و بر سر یک دیگر خورد کردند، آن هم بر سر دعواها و جُد-انگاری های ایدولوژیکی ای که از سر تا ذیل اش را چند جزوه ی ناقص و بد ترجمه شده از چند اندیشمند فرنگی ای فراهم می آورد که جز تحقیر چیزی نسبت به شرق روا نداشته بودند.
????
صحنه های دشنام و برخوردهای خشن و گلاویز شدن ها در نشست های روشن فکرانه ی رفقا، یک آئین و قاعده ی همیشگی بود که از چشم تاریخ دور نمانده است. اصولا می رفتند تا به قول خودشان “پوز” بزنند، حال خواه شب شعر باشد، خواه شب نقد و جدلی فلسفی: پوز زدن نوعی آئین تشرف بود برای رسیدن به رده های بالاتر سازمانی و پذیرا افتادن نزد هم قطاران.
آن چه که جامعه شناسان و اهل ادب به آن فرهنگ گفت و گو می گویند، در میان چپ، هرگز نه تنها در سطحی بالاتر از راست قرار نداشته و ندارد، بلکه بسیار تندتر، خشن تر، و بد دلانه تر بوده و هست. کسان با زبان خویش، دل و روده ی یکدیگر را بیرون می آوردند و تا امروز نیز دگرگونی بنیادینی رخ نداده است، صرفا کمی خسته شده اند و پا به سن گذاشته اند.
????
از این رو، شرم ساری غیر قابل انکار رضا پهلوی از نیروهای هوادار، که آن ها هم بخشی از جامعه ی ایران اند، اما بخشِ به گواهی تاریخ نیکوتر اش، یک شرم ساری بی بَهان (دلیل) و بدون پشتوانه ی عینی است: در کنش، و در میدان همگانی شهر، مرد و زن ضد انقلابی و هوادار پادشاهی از هم میهنِ میهن ستیزِ انقلابی و جمهوری خواه اش، هم در بُعد کلان اجتماعی صلح طلب تر است و هم در سوی و دیسه ی خُردتر و موضعی اش.
????
از سوی دیگر، واقعیت این است که رضا پهلوی بدون هواداران پادشاهی، هیچ گونه قدرت مانوری برای آن چه که به عنوان برنامه ی سیاسیِ به باور من غیر سیاسی خود اعلام کرده است، یعنی انتخابات آزاد زیر نظر سازمان ملل، و همزمان، تشکیل نهادی به نام شواری ملی که خود سخن گوئی و اینک سرپرستی آن را بر گرده گرفته است، نه داشته، نه می دارد، و نه خواهد داشت.

همه ی سرمایه ی عینی و میدانی رضا پهلوی همین مردمان عاشق و میهن دوستی اند که او هرگز به مهر در آنان ننگریسته و هرگز بدانان نبالیده است و هر جا که دست اش رسیده است نیز به آنان درشت گفته و نامهری ورزیده است. آیا هرگز هیچ نیروی سیاسی ای با لگد مال کردن نیروهای مردمی اش به چیزی جز تباهی و بدنامی همه سویه رسیده است؟ فکر می کنم پاسخ روشن باشد.
تاریخ چند دهه ی گذشته به ما نشان می دهد که هیچ کس هرگز هنوز سخنی از دهان رضا پهلوی در باره ی نیروهای پادشاهی نشنیده است که در اش نشانی از عشق، سپاس، و همدلی بی غش باشد. روشن است: او قلب اش برای این مردمان نمی تپد و آن ها را دوست نمی دارد.
????
از این رو، رابطه ی او با نیروهای پادشاهی صرفا مبتنی بر یک همکاری تاکتیکی بوده و هست. او نیروهای پادشاهی را حاملان آن چه که خود مدرنیته و یا دمکراسی می نامد نمی داند، و یا دست کم، در سطحی بسی نازل تر از نیروهای جمهوری خواهی می انگارد که بزرگ ترین دستاورد نظری و عملی شان، نه تنها ساقط کردن دستگاه پهلوی و خاندان او، بلکه بر پا کردن واپس مانده ترین نظام سیاسی خاورمیانه ی معاصر نیز بوده است. این یک حقیقت است که خود کسان نیز دیگر انکار اش نمی کنند: بزرگ ترین دستاورد نظری و عملی جمهوری خواهان ایرانی، جمهوری اسلامی است.
????
من فکر می کنم همان گونه که در دو نامه ی پیشین نیز توضیح دادم، ما در این جا با یک پیشامد روبرو نیستیم، بلکه با یک برنامه و سنت، سنتی که عصر پیش از 57 را به عصر پس از 57 پیوند می دهد و خود، به باور من، در کنار توطئه ی بین الملی پیچیده و درازمدتی که برای سرنگونی تهران در بیرون از مرزهای ما در جریان بود، بزرگ ترین عامل درونی بوده است در فروپاشی دستگاه؛
سنتی که من از آن ذیل «سنت دیبائیسم»، برامده از چپ ها و توده ای های مسلمان یاد می کنم و طی آن، چپ و نیروهای مسلمان میانه رو، نیروی برتر و بهتر شمرده شده است و نیروهای سنتی و میهن پرست، موجودات واپس مانده و شرم برانگیزی که صرفا به عنوان سیاهی لشکر بدانان نگاه شده است.
????
دیبائیسم، به عنوان مفهوم و پدیده، اگر چه بازبُرد فردی نیز دارد و فرح دیبا و نزدیکان و خویشاوندان نسبی و فرهنگی اش را که از قضا همواره از سوی دشمنان پهلوی ستوده نیز شده اند دربرمی گیرد، اما فراتر از آن، یک جریان گسترده ی فرهنگی و سیاسی است که سراسر بخش نرم افزاری پهلویسم طی دهه ی چهل و پنجاه را درنوردیده بود و تا امروز نیز در رویکردهای کلی رضا پهلوی، گاه یکراست، و گاه با زاویه، اثرگذارترین جریانی است که می توان بازشناخت.
ما نمایندگان دیبائیسم را، از رضا قطبی ها تا سید حسین نصرها، از داریوش شایگان ها تا احسان نراقی ها، در کلیدی ترین جایگاه های فرهنگ و هنر و دانش و نیز بافتار رسانه ای طی دو دهه ی پیش از انقلاب بازمی یابیم. آنان همه جا را درنوردیده بودند: از دربار تا دانشگاه، از رادیو و تلویزیون، تا حتا ارتش و نیز ساواک، که به ویژه با نمایندگانی چون مقدم و ازهاری واپسین پایه ها را نیز فروریختند و ایران را به دشمن واسپردند؛
????
از روزن دیبائیسم، چپ، در کنار مسلمان شیعه ی دوازده امامی میانه رو، فی النفسه یک ارزش و امر نیک، آری، یک چیز شیک و خوش نما است. چپ اگر حتا مملکت را به آتش نیز بکشد و قصد ترور شاه را نیز داشته باشد، از آن رو که “مدرن” و “شیک” است، اشکالی ندارد، اما راست، از آن رو که از روزن دیبائیسم فی النفسه یک ضد ارزش است و بوی روزگاران کهن و پیشا اسلامی را می دهد و گَردِ گبری گری و آتش پرستی بر پیشانی اش نشسته است، حتا اگر جان اش را در راه میهن اش فروبسپارد، یک حرکت احساسی و قالبا غیر عقلانی، یک حرکت غیر مدرن را از خود برون تراویده است. واقعیت این است که دیبائیسم، یک موی امامان شیعه را به ده ها زرتشت و آذرباد و کرتیر نیز نمی دهد و هر جا که نیز دست اش رسیده است، از چپ انکار کننده ی ایرانشهر پشتی بانی کرده است.
????
این گونه است که تا امروز، برای نمونه، احمد شاملو، یکی از دشمن خوترین شخصیت های هنری و سیاسی نسبت به پهلویسم، نه تنها پهلویسم، بلکه کل تاریخ دین و شهریاری ما، از سوی دیبائیسم نه تنها بزرگ داشته می شود، بلکه به بهانه های گوناگون مورد نقل قول دیبائیست ها نیز قرار می گیرد.

مسلما موضوع سخن ما ارزش داوری شعر و هنر کسان و برای نمونه، تاثیر یشت های اوستا بر شاملو، و یا، نقش پهلوان گرائی شاهنامه در پیدایش قهرمان گرائی فرد مربوطه و از این گذر، وام داری گسترده ی او از سنتی که خود انکار اش می کند نیست، بلکه موضوع ما صرفا بر سر این است که دیبائیسم چگونه در برابر پهلویسم صف آرائی می کند: با نیروی دشمن، دشمنی، که در نمونه ی شاملو، نه تنها هر آن چه که دست اش رسیده است از دروغ و راست در هم سرشته و درباره ی پهلویسم به خورد مردمان و رسانه های جهانی داده است، بلکه حتا جشنی مانند نوروز را نیز “روز عزای ملی” می نامد و فردوسی را، برای تحقیر و خُرد کردن اش، “ابوالقاسم خان” خطاب می کند و از هیچ چیز نیز برای کوبیدن زرتشت فروگذار نکرده است.
????
شکی نیست که نقش سمبل ها و نمادها، در سیاست و فرهنگ، نقشی بنیادین است. چپ، در حالی که نمادهای خود را تا به امروز پاس داشته است و هنوز نیز پس از گذر ده ها، نهضت جنگل و پاسبان کشی های سلحشورانه اش را بزرگ می دارد، همواره نمادهای دین و شاهی ایرانشهر را کوبیده است. ولی برای راست ایرانی، این نمادها، بزرگ ترین سرمایه ی تاریخی اند و درست همین نمادها هستند که اینک 35 سال است که از سوی رضا پهلوی مورد بی مهری برنامه ریزی شده قرار می گیرند و از این روزن، حتا می توان او را، در میان دیبائیست های برتر و پیشرو، بی شک دیبائیست ترین نمونه ی عالی به شمار آورد. به عبارت دیگر، بی مهری به هواداران پادشاهی را، ما در بی مهری برنامه ریزی شده ی او به نمادهای تاریخی و دینی نیز می بینیم.
????
هیچ یک از نمادها، از جشن های گوناگون ماهانه گرفته، تا گاهنبارها، از زادروز اشو زرتشت و شهریاران و قهرمانان تاریخی چون بابک و مازیار گرفته تا سالمرگ ارتشیانی که جان باختند و خواستند آب های رفته را به جوی بازگردانند، هرگز بخشی از برنامه ی سیاسی و فرهنگی رضاه پهلوی به شمار نرفته اند. او، که تمدنی بی همتا چون تمدن ایرانشهر را در بیانیه ی حقوق بشر فروکاسته است، نمادها و ارزش های میهن و دین را به کل و بطور مطلق وانهاده است و این، چیزی جز یک ورشکستگی خود خواسته و فقر بنیادین تمدنی نیست.
من امروز شکی ندارم که رضا پهلوی در یک قهر بنیادین با پایه های اجتماعی و تاریخی حامل خود به سر می برد، قهری، که بدان اندازه در اش فروپیچیده است که دیگر چه بسا به چشم اش نیز نمی آید و حس اش نیز نمی کند و از این رو، به طبیعت ثانوی اش بدل گشته است.
????
چنین است که سراسر تلاش های او برای جذب نیروهای جمهوری خواه، که بنا بر تعریف دشمن سراسر تاریخ هزاران ساله ی سیاسی ما نیز هستند و از هیچ کجای تاریخ و دین ایرانشهر چیزی در برنامه ی سیاسی و فرهنگی شان یافت نمی شود، تلاش هائی بوده اند مبتنی بر پرهیز و گریز: پرهیز و گریز از نیروهای خودی و دوست، نیروهایی که او خودی و دوست شان نمی پنداشته، و همزمان، برای پدید آوردن بدیل و گزینه ای در آن سوی دیگر جامعه، یعنی در جبهه ی چپ. به عبارت دیگر، او، رضا پهلوی، چپ ها را همیشه ساحل و کناره ی امنی پنداشته است برای گذشتن از دریای ژرف سنت، برای رها شدن از نیروهای پادشاهی!
مسلما نیازی به تاکید نیست که نقش یک شاه، فراسوی راست و چپ ایستادن است، ولی، – فرای این که چپ ایرانی، چه در نظر و چه در عمل، چپی ملی نیست، بلکه چپی ضد ملی و ایران ستیز و حتا تجزیه طلب و خلق گرا و در کل، چپی ایرانستانی بوده و هست-، این، یعنی، به عنوان شاه فراسوی چپ و راست ایستادن، درست همان کاری بوده و هست که رضا پهلوی هرگز انجام نداده است: او نه تنها نقش شاه را نپذیرفته است و سوگند اش را شکسته و پادشاهی را، که امری مقدس و آشتی دهنده ی مینو و گیتی و پیوند دهنده ی انسان و طبیعت است، تا پایه ی شهروندی و مبدل شدن به یک فعال حقوق بشری فروکاسته است، بلکه همزمان نیز روی کمر نیروهای راست پادشاهی خواه ایستاده است تا بتواند به چپ جمهوری خواه نزدیک تر شود و برای آنان دست دوستی تکان دهد.
آری، واقعیت ناخوشایند این است که او همواره نه شاه همگان، که شاه شاه ستیزان، شاه جمهوری خواهان بوده است و هواداران، تخته ی پرشی بوده اند برای جهیدن در آغوش دشمن! منش و گویش و کنش چنین بوده است: به من نشان دهید آن که می گوید من انکار تو هستم کیست، تا دست او را بفشارم! این دوست ستیزیِ همراه با دشمن دوستی، یکی از فهم ناپذیرترین رویکردهای سیاسی پنداشتنی است که جز ذیل سندروم استکهلم اندریافت پذیر نیست.
????

با همه ی این بی مهری های درپیوسته، من مطمئنم که میهن پرستی بسیار ژرف و همواره بی چشمداشتِ راست ها تا بدان جا هست که اگر او در این راه پیروزی ای هر چند کوچک به دست می آورد که به تامین کمینه ای از منافع تمدنی ما می انجامید، به عبارت دیگر، اگر سیلیِ سردِ زمستان در گوشِ بی پیرایه ترین، دوست داشتنی ترین، و زیباترین گروه های اجتماعی ما، حتا نیم گامی ما را به آزادی و رهایی از چنگال ستم و تاریک منشی نزدیک تر می کرد، کوچک ترین شکی نیست که این مردمان، این جان سپاران راستین میهن و دین، این بی مهری داد ناپذیر را به جان خریدار بودند.
اما واقعیت این است که چنین نیست، نه تنها چنین نیست، بلکه این رویکرد صرفا به هدر رفتن نیروها در سوی راست انجامیده است، بدون آن که کوچک ترین دستاوردی در سوی دیگر داشته باشد: رضا پهلوی به خود می بالد که اینک نزدیک ترین یاران اش جمهوری خواه اند؛ اما، فرای آبسورد بودن این پدیده که به هیچ چیز اش نمی توان بالید، در اینجا دو پرسش اندرهست:
???? 1. کدام جمهوری خواهان و با کدام وزن سیاسی و اجتماعی و با کدام آهنگ و آماج پنهان؟
???? 2. آیا جمهوری خواهانی نیز که بتوان به چیزی شان گرفت، از این امر به خود می بالند؟
????
فرای این که همیشه به ایشان گوشزد کرده ام که نزدیکی اش به این کسان، فرای بی بنیادی و خود ویرانی سیاسی، یک خودکشی امنیتی نیز هست و اگر پیشامد ناگواری بخواهد روی دهد، همین جمهوری خواهان سفارشی که اینک به آنان می بالد انجام اش خواهند داد، در مورد دو پرسش پیش گفته فکر می کنم نیازی به پاسخ نداشته باشیم.
از سوی دیگر باید پرسید:

???? نزدیکی به چپ تا به امروز چه دست آورد بسودنی ای داشته است؟

???? کدام سازمان شناخته شده ی چپ، حتا پای یک اعلامیه ی رضا پهلوی را دستینه نهاده است؟

روشن است که هیچ. اما همچنان، دشمنان نواخته می شوند و دوستان، رانده؛
اینک پرسش این است که چرا این گونه است که هست؟ به باور من، فرای اثرات سنتی که از آن یاد کردیم، یعنی دیبائیسم سیاسی و فرهنگی و نیز سندروم استکهلم که پهنه ی روان شناسی سیاسی را دربرمی گیرد، و برای نمونه، شیفتگی مسلمانان ایرانی تبار به قریش و به زیرکشندگان و گشایندگان مرزهای ایرانشهر نیز نمونه ای از آن است، درک کاستمند، تک دیسه ای، و صرفا ابزاری رضا پهلوی از مفهوم قدرت و مبانی مفهومی آن، که هم به گاه شناسی بد و موج سواری سیاسی او انجامیده است و هم به بهره کشی اش از هواداران، عامل مهم دیگری است که به چنین ایستار ناخرسندانه ای دامن زده است. این موضوع را، یعنی آن چه رضا پهلوی ذیل مفهوم قدرت می فهمد، به یاری اورمزد، در نامه ای دیگر پی خواهیم گرفت.

کیخسرو آرش گرگین
کیخسرو آرش گرگین

????????????????
بازیابی ایرانشهری