گفتار اول: نگاهی به آرامش دوستدار به انضمام نامه‌ای از او از آلمان، آوریل ۱۹۶۲، به جلال آل احمد

پرداختن به روشنفکری پرداختن به تباهی است، هم در بعد مفهومی آن و البته، در پیکریافتگی اش نیز. از شهریور بیست تا به امروز، که تبعید دمکراتیک رضا شاه توسط جهان آزاد از شرافت گسستی به همان اندازه معنی دار که ذایل کننده بزرگ ترین معنی ها پدید آورد، ما با چهار روشنفکر اعظم در آسمان پر ستاره ی روشنفکری روبروئیم که من آنان را «کاهنان اربعه» یا «خلفای راشدین روشنفکری عیرانی» می دانم، عیرانی و نه ایرانی، چرا که روشنفکری، چنان که کلیت مدرنیته، چیزی جز عین‌شدگی الف ایرانشهر نیست: یک خمیدگی و انحنا در همه‌ی مبانی و اصول.

دو تن اول، متعلق به نیمه‌ی نخست این دوره‌اند و در این میان فرمان گرفته و درگذشته‌اند، یعنی آل احمد و شریعتی، و دو تن دوم، یعنی دوستدار و فرزند معنوی او، طباطبائی، هنوز در قید ممات فکری و حیات سلبی و مرسوم روشنفکری به سر می‌برند: امتناع از مفهومی به نام ایرانشهر. رابطه‌ی ایران و روشنفکری رابطه‌ی دیو است و اهوره. آن جا که روشنفکری هست، ایران نیست، و آن جا که ایران نیست، روشنفکری هست.

لیک، آن چنان که حتا تاریکی دوزخ نیز، همانطور که ارداویراف به ما نشان می‌دهد دارای طبقه‌بندی و درجه‌ی غلظت متفاوت است، در میان این چهار تن نیز، اگر ملاک را تهی بودن از مینوی ایرانشهر و یا خارج بودن از آن چیزی بدانیم که من آن را «مدار تیسپون» می‌نامم، دوستدار بی شک جایگاه بارزتری دارد و به همان میزان، روشنفکرتر از سه خلیفه‌ی دیگر است. او به واقع آن چیزی ست که می توان روشنفکر روشنفکران اش نامید: عینیت سلب و نمودی از انجماد فکری مطلق. یک انکار رفیع و بر هم چیده، استوار شده بر یک بی‌سوادی برنامه‌مند و البته شیک، که اگر چه جرم نیست، لیک هنگامی که با اعتماد به نفسی به نمایش همگانی گذاشته می شود که نمی توان برایش همتائی جست، آن گاه دیگر نه خنده آور، که رقت انگیز می‌شود.

و البته باید متذکر شد که موفقیت نظری و اجتماعی او درست از همین روست. حقیقت این است که امت روشنفکری، – شما می توانید نامش را توده‌ی روشنفکری نهید، هیچ تغییری در ماهیت امر پدید نمی‌آید-، در جست و جوی مرجعی شیک و قابل عرضه‌ی همگانی است که به ایران فحش های آبدار به دهد، دوستدار این شغل شرافتمندانه را با استادی و شیکی تمام انجام می دهد، بی آن که حتی لحظه‌ای چون برادر معنوی‌اش ناصر پورپیرار در ذوق بزند. بالطبع واکنش طبقه ی پرولتاریای روشنفکری روشن است: تشویق همگانی و پای بر زمین کوبیدن، آن چنان که قهرمانان هماره عصبی و در مرض جنون داستان های داستایفسکی بدان خو دارند، و در نتیجه، تولید حالتی شدیدا روحانی که به خلسه‌ای عارفانه و ایستاده در آستانه‌ی انزال می‌زند. اکنون بیش از دو دهه است که روشنفکری نسبت به شطحیات رهبر معنوی‌اش در یک چنین خلسه‌ی عارفانه‌ای به سر می‌برد و البته انزال آن گونه که باید و شاید هنوز رخ نداده است. پس، می توان امیدوار بود.

اگر برهان وجودی یا همان چرابود روشنفکری را انکار برنامه‌مند ایرانزمین به جای آوریم، در حقیقت دوستدار تحقق یافتگی تام، یا آن گونه که مغان می‌گفتند، ”پیداگینیدگی بُوَندَگ“ روشنفکری به شمار می‌رود. دوستدار دارای این فضیلت است که نسبت به سه خلیفه‌ی دیگر، به مراتب از سواد و دانش کمتری برخوردار باشد. لیک این، یعنی تُنُک-آگاهی و تنگی دیدار، هنگام که سوبژه‌ی مربوطه یک روشنفکر باشد، به هیچ وجه یک سد و یا مانعی برای صعود حتا به متعالی‌ترین درجات پنداشتنی نیست. بر عکس، در مکتب روشنفکری، بی‌فروغی اندیشمندانه همراه با اَ-دانی و دوشآگاهی یک فضیلت ذاتی و عاملی برای پیشرفت و درنوشتن بالاترین قله‌ها به شمار می‌رود، به ویژه اگر فرد مورد نظر از استعداد تآتری بسنده برخوردار باشد. امری که در مورد دوستدار دست کم در حد یک هنرمند روحوضی کاملا صدق می‌کند، مغان از ”هرویسپ-ویزوردی“ سخن می گویند.

باری، چنان که کلیت بحث روشنفکری، بحث دوستدار نیز مبتنی بر یک ثنویت است، ثنویتی که من آن را کلان‌ترین ثنویت روشنفکری می‌دانم، یعنی جدال سنت و تجدد، یا امر قدیم و امر جدید. آن چه که وضعیت دوستدار را از آن سه خلیفه و کاهن دیگر متمایز می کند، دو چیز است: ۱. او بر خلاف آن سه دیگر، ایران پیش از تازش و ایران پساتازش را از یک جنم می داند و هر دو را سنت می گیرد. 2. در برابر تجدد، که دمکراسی غربی و پایان تاریخ بشریت است، آن سنت یاد شده را در نفس اش و در تمامی وجوه اش عقیم و غیر قابل بهره برداری می داند. ایران تابوتی ست متحرک که حتا قابلیت دفن بی رنج گران را نیز نه دارد.

خلاصه ای از ترشحات مفهومی او: مفهومی که ایران زرتشتی و ایران اسلامیده را به هم مرتبط می کند و از آن ها یک کلیت واحد و سترون پدید می آورد، «دینخوئی» است. دینخوئی، یاوه ی مفهومی ای که مرد بهائی و برادرزاده ی احسان الله خان دوستدار، – یعنی همان بهائی نستوه، معتقد به عدم دخالت در سیاست (۱) و مبارزی که از مؤسسان جمهوری شوروی گیلان بود و پس از شکست میرزا به شوروی رفت تا استالین از خجالت اش درآید-، در موجزترین بیان‌اش چنین است: نه پرسیدن، حتا هنگامی که می پرسی. دوستدار، که حتا نام پرآوازه ترین کتاب اش، یعنی «درخشش های تیره» را نیز از محمود هومن و ترجمه‌ی او از اثر ارنست یونگر، با نام «عبور از خط: مبحثی در نیهیلیسم»، دزدیده است (۲)، پرسیدن را اُس و اساس فلسفیدن می‌داند.

این که این تعریفِ متأثر از بدفهمیِ بدفهمی هایِ نیچه مزخرف است و این که فلسفه، یعنی عشق به ایزدی به نام سوفیا (داناگی/چیستیه)، در نفس اش چیزی جز نگاه کردن در آینه ی بغان و تشبه به خدایان نیست، امری که مغان ”مینوگ-نگرشنی“ می‌نامیدند، موضوع این سیلی زدن فشرده و موجز ما نیست، حتا این که خود مفهوم یونانی فیلوسوفی زندی است از مفهوم مغانی ”خرتوکاثه“ (عشق به خرد)، در حالی که مفهوم ”مزدیسنی“ (ستایش دانائی) و ”هخامنشن“ (۳) (دوستی با-، و یا پیروی از «مَنَه»، یا همان «نوس» یونانی) نیز در تکوین فیلوسوفی بی تأثیر نه بوده اند، آری، این نیز نه می تواند جز به اندازه ی اشاره ای کوتاه مانع بحث ما شود. پس باید در چارچوب همان امر من درآوردی و روشنفکرانه اندرمانیم و فلسفه را «پرسیدن» شناسیم و ایران را، «پایتخت نه پرسیدن» و «جغرافیای جهل». نام شرور بزرگ، یعنی آن کس که تمامی مصیبت با او آغاز می شود، برای دوستدار، که بهائیت را یگانه دین مترقی ایرانی می داند (این که اصولا ادیان ابراهیمی ایرانی نیستند و آن «امر دیگر» ایرانزمین به شمار می روند، خود امری دیگر است)، کاملا روشن است: نام آن شرور بزرگ زرتشت است.

دوستدار بر این باور است که اگر فردوسی را مهندس آشتی دادن ایرانیت و اسلامیت به دانیم، که او با جدّیتی دمکراتیک و کاملا قرن بیست و یکمی مدعی این امر است، زرتشت را باید معمار تمام نه پرسیدن های کل تاریخ ایرانزمین به شمار آوریم. با زرتشت و دین بهی است که امر نه پرسیدن و انجماد اندیشگی در عروق تمدنی ایرانیان سرریز می شود و تاریخ ایران ضریبی می گردد از آن چه که همیشه بوده است: ایستائیِ به هم پیوسته. دولت هخامنشی، از نظر او، دولتی است بطور ناخودآگاه آن چنان دینخو، که حتا توانائی دخالت در دین ممالک متصرفه اش را نیز نه دارد و آنان را در دین خود آزاد می گذارد. تشخیص این امر بی شک از لحظات درخشان نبوغ بی نظیر برادرزاده ی احسان الله خان است که به ذهن اجنه ی مسلمانان نیز به سختی رسد و فقط از یک مسلمان حرفه ای تر از خود مسلمانان، یعنی از یک بهائی برآید. و آری، مردان فرخ، نویسنده ی شک و گمان شکن، امروز نیست تا به بیند که جهودیت، فرای شاخه ی دوم و سوم اش، یعنی مسیحیت و اسلام، شاخه ی چهارمی نیز برون تراویده است که از فرط اصالت و خویشکاری، از نوک درخت مقدس دهان باز کرده و به سوی ریشه های همان دندان تیز کرده است.

باری، در یک جمع بندی کلی دوستدار به این نتیجه ی متعالی می رسد که دین زرتشت همه چیز را برای پیروزی اسلام آماده کرده بود و در حقیقت اسلام محمد، که هدایت به درستی آن را ساخته و پرداخته ی جهودان حجاز می دانست که در نهایت به جان خودشان نیز افتادند، به جز از بین بردن پوسته ی فاسد روئین و جایگزین کردن آن با یک پوست به همان اندازه نوین که زبر و خشن و ستبر، تغییر ماهوی ای در طبیعت برده منش و ناپرسای ایرانیان به وجود نیاورد. اسلام با نابود کردن دولت ملی و ادامه دادن امر ناپرسائی این شانس بزرگ را به ایرانیان داد که به نه پرسیدن موفقیت آمیز و تاریخی خود ادامه دهند، و در عین حال، بهانه ای نیز برای نق زدن داشته باشند: اعتراض های گهگاهی به عنصر عربی. فردوسی در حقیقت بیان همین نه پرسیدنِ موفقیت آمیزِ همراه با نق زدن گهگاهی است: تکرار همان ایستائی به هم پیوسته و کهن. چرا که او، یعنی فردوسی، موفق می شود دینخوئی ایرانی عصر زرتشتی را در عصر اسلامی، نه تنها باززائی کند، بلکه بدان چهره ای حماسی و سلحشورانه نیز به بخشد. او، یعنی مغ توس، با این کار، یعنی تکرار حماسی و شورانگیز امر نه پرسیدن، گسستی را که شمشیر عرب به وجود آورده بود بر هم اش دوخت و این چنین، اسلام تازه با شاهنامه است که در ایران به یک امر خانه زاد تبدیل می شود. همانطور که گفتم، ما نه تنها با بی سوادی ای طبقه بندی شده، که با انکار همه‌ی انکارها، با روشنفکر روشنفکران روبرو هستیم، با میزانی از یاوه‌ی شیک و قاب گرفته شده که بی شک حسادت استاد بزرگی چون یارشاطر را نیز برمی‌انگیزد. (۴)

اندیشمند بهائی، که چه بسا با مکاشفه ای دمکراتیک و عظیم به این نتیجه رسیده است که ۱. زبان فارسی سی سد فعل بیشتر ندارد ۲. ایرانیان تازه با قاجار است که دارای شعور نسبی تاریخی و خودآگاهی ملی شده‌اند (۵) و ۳. این که عظمت حافظ درست در این امر نهفته است که توانسته است ما را در هپروتی مستمر و بلاانقطاع نگه داشته و حس الکی خوشبخت بودن را در ما به یک هنر ملی تبدیل کند، ایرانیان را ذاتاً مردمانی ابله می داند که برای نجات خودشان باید آنان را لگد کرد و از روی شان گذشت. اگر شاملو صرفا مردانی از جنم کاوه‌ی آهنگر را شعبان بی‌مخان عصر کهن می‌دانست، دوستدار دارای این گشودگی روحانی است که کلیت ایرانیان را شعبان بی‌مخان سراسر تاریخ بداند.

هیچ کس در کلیت تاریخ، از زرتشت تا پاول پارسی، از بزرگمهر تا سهروردی، از ابن مقفع تا بیرونی و خیام، از بابا افضل کاشانی تا آذرکیوان، از مردانفرخ و آذرفرنبغ و سجستانی و سهروردی تا میرزافتحعلی آخوندزاده و صادق هدایت و از پورداوود تا امیر مهدی بدیع، نه توانسته است فکری کند، و نه از این برآمده است که پرسشی هر چند خُرد دراندازد. البته یک استثناء موجود است: زکریای رازی. تنها رازی است که توانسته است چون درخششی در آسمانی تاریک و سیاه، به عنوان استثنائی مؤید قاعده، بیندیشد. مسلم است که این امر استثنائی دارای دلایل استثنائی و مو بور نیز هست: یک موی ایرانی نیز در تن رازی نبوده است، او، یعنی شاگرد فرازنه ی بزرگ، عباس ایرانشهری، که بر قران محمد شورید و کتابی آورد به زبان پارسی که آن را قران عجم نامیدند، از روزن مرد بهائی با هر دو پای اش در زمین آتن ایستاده و یک متفکر یونانی مسلک بود (۶). بر این پایه، این تنها حکومت پهلوی نیست که به گفته‌ی دوستدار، یک ابتذال واکس زده به شمار می‌رود، نه، کل تاریخ ایران چیزی جز ابتذال و تمرینی در بلاهتی بی‌اختیار نیست.

مسلم است که بر چنین منطق دیوی ای نه می توان برآمد. پس باید به خود اش وای اش نهاد. مرد بهائی در زمانی زرتشت را مؤسس نه پرسیدن می شناسد که او اصولا زرتشت را نه می خواهد، و اگر می خواست، نه می توانست به شناسد. و دلیل اش روشن است: اوستائی نه می داند. زرتشت شناسی او درست به این می ماند که یک متفکر بورکینافاسوئی به تحلیل حافظ و یا به گزارشی از ظرایف بوطیقائی بیدل خطر کند، و آن نیز درست در زمانی که یک خط فارسی نیز نه می تواند به خواند. یعنی درست همان کاری که مردانی از جنم هگل، مارکس، ویتفوگل و وبر در مورد کلیت شرق انجام دادند، و بسیار نیز موفقیت آمیز: شیوه ی تولید آسیایی، استبداد شرقی (۷). کلیت شرق را با این دو مفهوم آن چنان درنوردیدند که از مهین‌ترین بیل های مکانیکی نیز به سختی برآید.

طبیعتا آشکار است که به همان میزان که نه می توان مرد جدی ای بود و وقت خود را برای آن متفکر بورکینافاسوئی حرام کرد، در مورد مرد بهائی نیز راهی جز کنار رفتن و اجازه ی عبور و شتافتن او به سوی بی نهایت بی مقداری نیست. او کسی را مهندس بلاهت ایرانیان می داند که پلاتون خود را زایش دوباره‌ی او می دانست و ارستو، یعنی شاگرد بنیاد گذار آکادمی، به این افتخار می کرد که استاد اش بازگشت دوباره ی زرتشت است. و البته او استثناء نه بود، عالیجناب نیچه نیز، که مرد بهائی و رباینده‌یِ بدفهمنده‌یِ بوکهارت، موفق شده است با مهارت یک بندباز و مربی سیرک، بدفهمی های او را بد به فهمد، آری او نیز، چنان که زیگفرید هرمردینگ و پیش از او، هوشنگ مهرگان، و والتر کآوفمن نشان داده اند، خود را باززایش زرتشت می دانست. نه تنها باززایش زرتشت می دانست، بلکه چنان که کورت پآول یانتز، زندگی نامه نویس او متذکر می شود، کارهای گسترده ی فریدریش کرویتزر در مورد زند اوستا را مطالعه کرده بود. هرمردینگ خط به خط نشان می دهد که عالیجناب نیهیل، خط به خط مرتکب سرقت فلسفی شده است و نه تنها گاه خط به خط رونویسی و پچین کرده است، بلکه اساسی ترین مفاهیم و پایه ای ترین استعاره های اش را نیز از تفسیر کرویتزر بر اوستا برگرفته است. (۸)

مرد بهائی و معقتد به مدرن بودن امرِ اعظمِ اقدس، – که البته در این امر حق تا میزان قابل توجهی با اوست، و آن سان که پیشتر به تفصیل نوشته ام، بهائیت، چنان که مادر معنوی اش اسلام، به مثابه ی گسست مهین تمدنی، اُس و اساس مدرنگی و تجدد ما در ایرانزمین به شمار می روند-، در حالی حافظ را مربی هپروتیسم ملی ایرانیان می داند، که همان نیچه ی رباینده ی اندیشه های ماکس اشتیرنر نیز (جز نیچه، کارل اشمیت و بسیارانی دیگر نیز ماکس اشتیرنز را جرعه جرعه سر کشیدند و به روی خود نیاوردند)، در برابر اش زانو زده بود و او را موشی می دانست که کوه ها از دل خویش زاد. آری، حافظ، مردی که گوته، با تمامیت ذهنیت فاوستی اش، خود را شاگرد مکتب او نامید، مردی، که در کویر وحشتی به نام اسلام زیست، لیک هماره بر این باور بود و بر این باور ماند که به ژرفنای تمدن ایرانشهری، آن چنان که در دل او نیز، آتشی اندر نهفته است همیشه نامیرا، آتشی، که شعله از آتش مغان برگرفته بود. مردِ روشنفکرِ مدرنِ دمکرات چنین مردی راست که مربی هپروت ملی ایرانیان معرفی می کند. و شکی نیست، بر چنین منطق دیوی ای نه می توان برآمد.

**************************

در نهایت، پیش از آن که در گفتار بعدی به سراغ دکتر السیّد الجواد الطباطبائی بروم که بزرگترین مشغولیت فکریش عدم انتقال مبانی فقه به زمان نو و شکست تبدیل شرع به قانون جدید است، باید به این نکته اشاره کنم که اصولا در ایرانزمین از فلسفه و تاریخ سخن گفتن و یک کلام اوستائی، فرس باستان، و پهلوی ندانستن، نیاز به هنری دارد که صرفا از روشنفکری برآید. کسان را از این دست هنرها بسیار است.

در پی، نامه‌ی طرف مربوطه به خلیفه‌ی اول روشنفکری را می‌آوریم که در آن از کاهن اعظم کسب تکلیف کرده و درخواست پروانه‌ی دخول به محفل. خواندنش، به قول رندی سعدی‌شناس، هم مفرّح ذات الرّیه است و هم ممّد حیاط خلوت. نامه در همان کتاب ماه برگه های ۱۵۸ و ۱۵۹ به چاپ رسیده است.

نامه ای از آلمان
زیگبورگ- آوریل ۱۹۶۲

بعدالعنوان … حالا به بینم از دست من چه کاری ساخته است. عجالتاً نمی توانم سر وقت آقای هولدرلین بروم که با همه‌ی شهرتی که بهم زده من فقط اسمش را می شناسم و احیاناً بعضی عباراتش را (جمله‌ای که به گونه ای اعجاب انگیز کلیت ماهیت دانش او را در مورد مبانی تمامی ترشحاتش به نمایش می گذارد). و البته این به هیچ وجه کافی نیست ( به قول گرمن ها: زُ ایست داس). از «برشت» هم بیش از آن اولی خبردار نیستم (این را در زمانی می گوید که از مرگ برشت شش سال می گذرد و آوازه‌اش سراسر جهان را دربرگرفته است). گویا این همان نمایشنامه‌نویس معروف آلمانی است که تمایلات چپی‌اش – اینطور که شنیده‌ام- در آلمان غربی مانع رونق کارش شده است (توجه کنید به قیود: گویا، اینطور که شنیده‌ام…). اما از ادب آلمان بعد از جنگ که نوشته بودید، در ایران به کلی ناشناس است. بگویم علتش این است که چنین ادبیاتی هنوز اظهار وجود نکرده. (عجب!) آلمان بعد از جنگ کارش در زمینه‌ی هنر و ادب سخت خراب است. (این مزخرفات را در زمانی می‌گوید که سه سال است از انتشار «طبل حلبی» گونتر گراس گذشته است، یعنی در سال هزار و نه سد و پنجاه و نُه، دو سال پیش‌ از آن یعنی در سال شست و یک، «موش و گربه» چاپ شده است، و یک سال بعدش نیز یعنی در سال شست و سه، «سال‌های سگی» بیرون می‌آید) گویا در همان شروع جنگ برگزیده‌هاشان به ممالک دیگر مهاجرت کرده‌اند و بعد یا مرده‌اند یا دیگر بر نگشته‌اند. (توماس من سال پنجاه و دو برای همیشه به اروپا برگشت و تا مرگش در سال پنجاه و پنج در زوریخ زیست، سال ها پیشتر، یعنی در سال چهل و نُه سفر تاریخی‌اش را به آلمان انجام داد و در مراسم دویست سالگی گوته در فرانکفورت و وایمر شرکت کرد)؛

عده‌ی زیادی هم از قرار یا خود را در دوره ی هیتلر سر به نیست کردند یا حکومت سرشان را زیر آب کرد (این نه تنها مبالغه، که دروغی بی‌شرمانه بیش نیست. ما می دانیم که درست بر عکس است، یعنی با شکست آلمان و فتح دمکراتیک برلین به دست جهان آزاد از شرافت است که موجی از خودکشی سراسر آلمان را فرا می‌گیرد: نه تنها در میان وابستگان حکومت وقت، که در میان مردم نیز). نقد حال آلمان از این نظر سخت اسفناک است و در برابر فرانسوی‌ها و احیاناً آمریکایی‌ها سخت دست خالی و بی‌مایه‌اند (فکر می‌کنم نیازی به تفسیر این دو داوری به دور از هر گونه معنی نباشد. آلمان در زمین خورده‌ترین حالت نیز در برابر سرزمین یانکی‌ها که هیچ، در برابر بهترین روزهای فرانسه نیز، که دیری است تبدیل شده به افسانه‌ای فراموش شده بیش نیست، دست خالی و بی‌مایه نیست). البته [هاینریش] بُل که گویا هم خودش و هم داستان‌هایش انعکاس همان در به دری و سرگشتگی دوره ی جنگ آلمان است که فقط سر و صورتش ظاهری پیدا کرده، اما پوک و تو خالی است (گویا حدیث نفس باشد). این آدم گرچه نویسنده‌ی منتقدی است اما یأس و کراهت زندگی را بیشتر نمودار می‌سازد و یا شاید این جنبه‌اش به جنبه‌ی سازنده‌اش می‌چربد. در این زمینه اگر بشود از … کمک می گیرم. اینجا هستند برو بچه‌هایی که آلمانی را از فارسی بهتر می‌دانند و این خود نقص کارشان است… (که البته بی‌شک بر لنگ زدن در هر دو زبان ارجح باشد).

عرض کنم … که عجالتاً فکر بکری به کله‌ام زده است (جمله به هیچ وجه یک فکاهه و نوعی سِلف-پرسیفلاژ نیست، جدی می گوید به کله‌اش زده است) که با طرح کار شما مناسبت دارد (روانشناسان به این نوع برخورد می‌گویند دستمال پهن کردن از راه دور). مطالبی درست کنم از بای بسم الله فلسفه (پس فلسفه با بسم الله آغاز می شود، عجب!) – به تای تمت‌اش اصلا کاری نداریم، چنین تایی در فلسفه وجود ندارد- شاید یک زمینه‌ی فلسفی به دست خواننده بدهیم (شاید، انشاء الله). اینجور شروع می کنیم که فلسفه چه ها نیست و بعد می رسیم به این که پس چه ها هست. یکی از محسنات چنین شیوه ای (یعنی پاها را بالا بردن و بر دست ها راه رفتن) به نظر ام آن است که ذهن گمراه بعضی افراد مستعد را به راه راست می آورد (چه حرف ها و آروزهایی پیامبرانه ای: به راه راست آوردن گمراهان، به قول مغان: زه زه) و احیاناً آن ها را به تفکر و سلامت و بی تعصبی سوق می دهد (ابله دانستن کل مردم ایران در کل تاریخ هزاران ساله شان بی شک نشانه ای است در خور توجه از این سلامت تفکر و بی تعصبی). در خلال همین کار می شود – البته به اجمال- با ایمان مذهبی و سلوک عرفانی در جنبه های مثبت و منفی اش زور آزمایی کرد ( به اجمال اش را می دانیم و دیده ایم، طرف مربوطه در کل عمر اش دو و نیم کتاب نوشته است؛ لیک تأکید به جنبه های مثبت ایمان مذهبی و سلوک عرفانی نیز جای تأمل دارد) و بعد به بسیاری از مسایل اجتماعی پرداخت – البته همه از منظر فلسفه و بعد از این مقدمات (که هنوز بعد از بیش از هفت دهه عمر از مراحل اولیه اش خارج نه شده است) می شود این نکته را روشن کرد که فلسفه نه با سقراط شروع شده است و نه با افلاطون ختم گشته (عجب!) و آن چه هم که حضرت افلاطون گفته – با تمام ارج و مقام اش- وحی منزل نه بوده است (عجب!). آن طور که بعضی از فضلای وطنی القاء شبهه کرده‌اند. این طرح چه طور است؟ (چه کسب تکلیف ابراهیمی و سامی واری: جوانکی که برای خلیفگی در آینده تیز کرده است از خلیفه‌ی هم اکنون در قدرت کسب تکلیف می کند)

آرامش دوستدار


زیرنویس ها:

  1. این عدم دخالت در سیاست یکی از جالب ترین امور امر بدیع است. از عموی مربوطه که طرح ایجاد جهوری مستقل شوروی را در دهان میرزا کوچک گذاشت، تا حسن موقر بالیوزی بنیادگذار بی بی سی و هواخواه سرسخت تکه پاره کردن ایران که یکی از ورزش های روحی مورد علاقه اش دزد نامیدن و فحش دادن به رضا شاه بود، از آن مرد شریف تا همین مدیران عالیه ی صدای آمریکا که توانسته است «شاخه ی اصلاح طلبی» مستقر در تهران را همراه با «شاخه ی تجزیه طلب»ی مستقر در تل آویو یکجا در خود گرد آورد، هر جا چشم اندر اندازی نوادگان معنوی باب و بهاء الله را بینی، و یا جهودهایی بهائی شده چون یارشاطر و دیگرانی از جنم او. در بازه ی زمانی میانی اش می توانید نام هایی را نهید از پزشک شخصی شاه تا رئیس ساواک، از ارتشبدهای گوناگون تا سناتور مجلس، از مدیرعامل مهمترین دستگاه های دولتی تا متمول ترین و صاحب نفوذترین سرمایه دارهای مملکت. با این حال، کسان، که در کثیرالوجوهی شان دست پدران جهود و مسلمان خود را از پشت بسته‌اند و شیعه‌ترین شیعه‌ها و جهودترین جهودها نیز در برابر شان لنگ می‌اندازند، باز نیز از تأکید بر این امر که در سیاست دخالت نه می کنند خسته نه می شوند. ارستو می گفت انسان موجودی سیاسی است، گویا کسان در حالی که به کل از پایه ی انسانی به سمت ابر-انسانیت ترقی کرده اند احتمالا به این رمز کهن نیز پی برده‌اند که یکی از راه های موفقیت در امر دروغ، تکرار بی مرز آن است.
  2. بسنج با: ” آن فرد بزرگ که از آخرین زنجیر حلقه‌ی قرن ۱۸ آزاد شده است در آن کتاب از جنبه های روشن خود نگریسته شده است و در این کتاب، از جنبه های تاریکش […] بدبینی را نه باید در مقابل این خوش بینی گذارد. رواج بدبینی و به خصوص رواج بدبینی نسبت به فرهنگ، بلا را در بر گرفته است. بدبینی می تواند چون بیزاری در مقابل آن چه که در حال تکوین است تلقی شود – چنان که در فلسفه ی بوکهارت بود [که کتابی دارد به عنوان «ملاحظاتی در باره ی تاریخ جهان» و منبع دستبردهای ناشیانه‌ی مرد بهائی بوده است]. درین حالت انسان به سوی تصویرهای زیباتری متوجه می شود، گر چه آن تصویرها از گذشته و در گذشته بوده‌اند. در این حال است که برگشت نوسان به طرف خوش بینی شروع می شود. چنان که در نوشته ی «برنانوس» آمده است. روشنی آن گاه می درخشد که تاریکی یکسره بر آسمان چیره شده باشد.” (نک: کتاب ماه، به کوشش جلال آل احمد، شماره یک، «عبور از خط، مبحثی در نیهیلیسم»، ترجمه ی محمود هومن، خرداد ۱۳۴۱ ، بب. ۷) آری، روشنی آن گاه می درخشد که تاریکی یکسره بر آسمان چیره شده باشد. دست کم کاهن کبیر، آل احمد، که معقتد بود زرتشتیان خریت کردند که به مسلمان ها جزیه نه دادند و به هند رفتند تا در نهایت در سر بزنگاه به عنوان نوکران دست به سینه ی استعمار اعاده ی خدمت کنند، این میزان شرافت و شهامت داشت که به گوید مفهوم غرب زدگی اش را از احمد فردید وام گرفته است.
  3. در مورد تأثیر مفهوم هخامنش و مزدیسنی بر یونانیان نک «دانشنامه ی کاشان»، جهان شاه درخشانی، پوسته ی دو، بب. ۷۸۷.
  4. طرف مربوطه خود اش می گوید که یارشاطر بعد از شنیدن خبر محتویات کتاب اش با او تماس گرفته و با ابراز شادمانی و تشویق و تبریک، اصرار می کند که حتما باید نقشی مهم در چاپ و پخش اثر مهم اش بازی کند؛ استاد بزرگ، که اینک یکی از همکیشان اش، در ایراننامه برای او مکتب تراشی نیز کرده و از مکتب تمدنی یارشاطر سخن می گوید، انکار را بو می‌کشد و هر جا باشد پیدایش می کند. آری، مکتب تمدنی یارشاطر، برای کسی که می‌گوید ایرانیان پیش از اسلام نه تنها فلسفه، که حتا ادبیات هم نداشتنده‌اند؛ در این زمینه بنگرید به « آثار نیاکانمان و گفته ی معاصران»، بیژن غیبی، ۱۳۷۷ یزدگردی، بیلفلد، آلمان.
  5. نک به آخرین ترشحات او در کیهان لندن که سخت می کوشد جای خالی ناصر پورپیرار را پر کند: آرامش دوستدار، سخنی با جوانان، فرهنگ دینی ما چگونه فرهنگی است، کیهان، بخش دیدگاه، 13 دسامبر 2015.
  6. بر اهل فن مسلم است که من در اینجا نیازی نیست ثابت کنم که آن پنج قدیم رازی نیز متأثر از سنت ایرانی بود و نه از یونان. تلاش زیادی برای رجوع به متون اصلی نه می خواست، نیم نگاهی به «تاریخ فلاسفه ی ایرانی» اثر علی اصغر حلبی بسنده می بود و یا برای پی بردن به تنها بخشی از فعل ها و مصدرهای ایرانی، نیم نگاهی به کار یازده جلدی کامیاب خلیلی: «فرهنگ مشتقات مصادر فارسی». باری، همانگونه که گفتم، یکی از مزّیت های متفکر امر اقدس این است که بدان پایه بی سواد است و در بی سوادی اش به همان اندازه شیک که بی روزن، که مرد منتقد را از هر گونه توضیح بی نیاز می‌کند.
  7. مارکس، که در نبوغ ویرانگرش کمتر بتوان شک داشت، یگانه انقلاب واقعی در مناسبات اجتماعی بر گرفته‌ی هند را استعمار انگلیس می‌دانست و تمام قد به دفاع از آن برخاست:

”Gewiss war schnödester Eigennutz die einzige Triebfeder Englands, als es eine soziale Revolution in Indien auslöste, und die Art, wie es seine Interessen durchsetzte, war stupid. Aber nicht das ist hier die Frage. Die Frage ist, ob die Menschheit ihre Bestimmung erfüllen kann ohne radikale Revolutionierung der sozialen Verhältnisse in Asien. Wenn nicht, so war England, welche Verbrechen es auch begangen haben mag, doch das Unbewusste Werkzeug der Geschichte, indem es diese Revolution zuwege brachte.“ (“New-York Daily Tribune” Nr. 3804 vom 25. Juni 1853; Cf. Karl Marx – Friedrich Engels, Werke, Band IX, Dietz Verlag, Berlin/DDR 1960, S. 127-133)

“بی شک یگانه انگیختار انگلیس، آن هنگام که به انقلابی اجتماعی در هند دامن زد، رذیلانه‌ترین سودجوئی بوده است، و شیوه‌ای که خواسته‌ها و منافعش را بدان پیش می‌بُرد، گول. لیک پرسش در اینجا این نیست. پرسش این است که آیا بشریت، سرنوشت خویش را، بی یک انقلاب ریشه ای در مناسبت های اجتماعی آسیا به پیدائی خواهی توانست رساند؟ اگر نه این است، ایدون انگلیس، هر جنایتی نیز که به شاید ورزیده باشد، آری، با به جنبش درآوردن این انقلاب ها، کارافزار ناخودآگاه تاریخ بوده است.”
آری، از روزن پیامبر اعظم عصر نو و مبتکر ماتریالیسم تاریخ و مرجع سرخ روشنفکری ایرانی، مرد چشم آبی وقتی جنایت نیز می کند، آن هم جنایتی در حد زیر و زبر کردن یک فرهنگ و به بردگی کشیدن کلیت یک ملت، ناخوداگاه به پیشرفت بشریت است که کمک کرده است.

  1. مردانی چون ”ورنر یگر“، ”رایتزنشتاین“، ”گوتزه“، ”آدولف برودبک“، و بسیارانی دیگر به گستردگی در باره ی تأثیر مغان بر یونانیان نوشته اند. در ایران در همین زمینه فتح الله مجتبائی و استپان پانوسی قلم زده اند. در مورد تأثیر مغان بر کلیت تاریخ فلسفه آلفرد برودبک، که یک متخصص جهان کلاسیک است، یکی از مفصل ترین پژوهش ها را کرده است؛ نمونه وار، سرنام فرگرد سوم نسک او چنین است:

Zoroaster, der Vater der alten, mittleren und neueren Philosophie

“زرتشت، پدر فلسفه ی کهن، میانه، و نو”
آنگاه پس از اینکه مفصلاً به وابستگی فلسفه ی غرب به ایرانشهر و سنت مغان، از پیتاگوراس و هراکلیتوس و امپدوکلس و پلاتون و فیلون و …، تا آلبرتوس مگنوس و آگوستین…، تا مایستر اکهارت و یاکوب بوهمه…، تا کانت و هگل و شلایرماخر و شوپنهاور… می پردازد، می نویسد:

So erst entfaltet sich die Riesengröße Zoroaster’s, auf dessen Schultern die griechische und deutsche Philosophie steht und damit die Grundwissenschaft der Culturmenschheit

” تازه اینچنین است که سترگیِ مهینِ زرتشت خود را وامی تاباند، مردی که بر شانه‌هایش فلسفه‌ی یونانی و آلمانی ایستاده‌اند و از این گذر، دانشِ بنیادینِ فرهنگ بشری.”
نشانی اثر او که ترجمه‌اش به فارسی می تواند اذهان مستعد لیک گمراه زیادی را به راه راست هدایت کند:

Adolf Brodbeck, Zoroaster, Ein Beitrag zur Vergleichenden Geschichte der Religionen und Philosophischen Systeme des Morgen – und Abendlandes, Leipzig, 1920.

و در مورد نیچه جدیدترین پژوهش مفصلی که من می شناسم متعلق به هرمردینگ است:

Sigfried Hermerding, Der Einfluss der iranischen Geisteswelt auf die Philosophie von Friedrich Nietzsche, Hannover, 1984.