بازيابی ايرانشهری

دمکراسی به مثابه‌ی نقطه‌ی انجماد تاریخ فکر ایران / کیخسرو آرش گرگین

در یک برایند کلی دمکراسی را می توانیم نقطه‌ی صفر تاریخ فکر و عمل ایرانیان به شمار آوریم، در دمکراسی، حتا بیش از اسلام، تمامی انحرافات تاریخی ایرانزمین به یکدیگر می پیوندند، آری، ما می توانیم دمکراسی را پارگینی انگاریم که هر گونه ریمنی را در خود جای داده است. هم در عمل و هم در نظر، ایران در درون آن چه که تاریخ دمکراسی و دمکراسی خواهی شناخته می شود، به نقطه‌ی انجماد می رسد، قلب اش از تپیدن بازمی ماند و به کومائی تا آستانه‌ی مرگ کامل می رود. هیچ گونه از انکار، هیچ گونه از نفی از مفهوم ایرانشهر نیست که در مکتب دمکراسی و دمکراسی خواهی نه توانیم اش یافت. ما حتا می توانیم در اسلام، که بی شک چیزی جز سلب کامل ایرانزمین و جیغی یهوانی در گوش خدایان آریائی نیست، نوعی محافظه کاری مصنوعی را به یابیم که دست کم در عمل، نه از روی خواست نیک، بلکه از روی عدم توانائی بیشتر در امر تخریب، به حفظ جغرافیای ایران می انجامد. در دمکراسی این واپسین مانع نیز از سر راه برداشته می شود و تمامیت ارضی، به عبارت دیگر، چرابود و برهان وجودی ایرانزمین نیز بر روی میز تشریح قرار می گیرد. آری، تنها در دمکراسی است که محو کامل و عینی ایران نیز می تواند به یک ارزش معنوی، به یک هدف انسان دوستانه‌ی بزرگ و تعالی بخش تبدیل شود، کسان نام اش را حق تعیین سرنوشت می نهند.
هم از این رو، ما می توانیم دمکراسی را هدف غائی مطلوب و نقطه‌ی اوج اسلام به شمار آوریم، چرا که در دمکراسی است که اسلام می تواند واپسین گام به سوی حقیقت خویش را بردارد، حقیقتی، که چیزی جز به اتمام رساندن ماموریت محمد نیست: برداشتن سرزمین گبران از روی نقشه‌ی جغرافیا، آرزوئی، که محمد از طریق خدیجه و سلمان عبری که به دروغ پارسی خوانده می شود از جهودان به ارث برده بود. بدین ترتیب، دمکراسی نقطه‌ی پایان جریان ابراهیمی تاریخ ماست: تمام رویاهای استرها و مردوخای ها، تمامی رویاهای شیرویه ها و سرجیوس ها، تمام رویاهای محمد ها و عمرها به تعبیر نهایی خود می رسند.
از دیگر سو، ما در دمکراسی احیای سنت سلبی دیگری را نیز داریم، احیای سنت ارستو و الکسندر گجستگ. در حالی که ایرانشهر برای مردانی چون گزنفون، پلاتون، و آتنائوس که پیش از گزنفون چندین کوروش نامه نوشته بود یک آرمانشهر شمرده می شد، ارستو از ایران و ایرانیان متنفر بود، به ویژه در هنگامی که پلاتون خود را به عنوان مبدع یک دین ایرانی و گسترش دهنده‌ی امر نیک معرفی نمود و خود را نیز فرزند نهایی زرتشت، یعنی سوشیانس خواند، و ایرانیان آتن نیز برای بزرگداشت او مجسمه ای ساختند، در آنگاه دیگر همه بندها میان ارستو و استاد اش پاره شد. با راندن الکسندر به سوی ویرانی بزرگ، در حقیقت ارستو کین خود را از مردانی چون گزنفون، پلاتون، آتنائوس و دموستن برکشید: الکسندر هم آتن را ویران کرد و هم شوش را. در بعد فرهنگی نیز با الکسندر جبهه‌ی هواداران فرهنگ ایرانی برای سده ها تا برامدن مردانی چون پلتو و فیچینو در جهان لاتین، در هم شکست. در نهایت او راه را پیشاپیش برای پیروزی مسیحیت و ویرانی اروپا نیز باز کرد. آری، در یک تبارشناسی و آسیب شناسی دقیق، برامدن اسلام نیز فراگردی دیگر از کین ارستو به شمار می آید، چه، بدون ویرانی الکسندر که پیوندهای معنوی میان شرق و غرب را به میزان قابل ملاحضه ای از بین برد، هرگز مسیحیت پدید نمی آمد، و طبیعی ست که بی مسیحیت، اسلامی وجود نه می داشت.
این سنت، یعنی سنت ارستو-الکسندر، که در کلی ترین بیان می توانیم آن را سنت دمکراسی و جمهوری خواهی بدانیم در برابر سنت پادشاهی آریائی و نیکخدائی (= فرامانروائی امر نیک توسط شاه نیک)، از آن عصر به روم، به ویژه به روم مسیحی، و از آن جا به جهان انگلوساکسن در عصر مدرن رسید. آمریکا، امروز، نماینده‌ی تام و تمام این روح بزرگ ویرانگری است.
بر این پایه، ما تنها در دمکراسی است که تمام آفت های تاریخ، تمام بیماری ها و بلایای تاریخ مدرن و هم نیز کهن را در کنار هم می یابیم. پیروزی خمینی بر ایرانزمین و سقوط تهران، امری که در را برای گسترش اسلام به سراسر جهان گشود، و اینک اروپا در برابر چشمان ما در حال بلعیده شدن است، بی جانفشانی دمکرات ها، چه دمکرات ها و روشنفکران درون کشور و چه جهان دمکرات در غرب، نه ممکن بود و نه پنداشتنی. به عبارت دیگر، انقلاب اسلامی، که خود نوع تکامل یافته‌ی فتنه ای به نام انقلاب مشروطه بود ( پس از انقلاب اسلامی محبوب شماره‌ی دوی روشنفکری)، تنها با مامائی کردن دمکرات های شرق و غرب بود که توانست پا به عرصه‌ی وجود نهد. همینان هستند که اینک باری دیگر به همراه مسیحیت و در رأس آنان، پاپ اعظم، به کمک اسلام شتافته اند برای استحاله‌ی فرهنگی و هم نیز ژنتیک اروپا.
در بهمن 57 همه‌ی ارواح خبیث تاریخ دست به دست هم دادند: از ارستو و الکسندر، تا موسی و عیسی و محمد، و مسلما نمایندگان نوین شان در اثر حاضر، آری، جای هیچ کس خالی نه بود. و سپس خمینی با خود هیچ را آورد، همان عدمی که یهوه از آن هستی را زائیده بود.
شکی نیست که ما بر این عدم ابراهیمی پیروز خواهیم شد. لیک در این نیز شکی نیست: یگانه راه ممکن برای خروج از ماتریکس دمکراسی، بازیابی مفهوم ایرانشهر است در گسترده ترین نمود نظری و عملی آن مفهوم. ما ایرانشهر را هم در آسمان، و هم در زمین، یعنی هم در سنت زرتشت و هم در سنت کوروش، باز اش خواهیم یافت. طبیعی ست که اروپا نیز راهی جز بازگشت به سنت زرتشت-پلاتون ندارد، سنتی که ارستو آن را ویران کرد، نابود اما نه.
24 اردیبهشت 2566 پس از کوروش (1385 یزدگردی)