بازيابی ايرانشهری

زمان؛ رودخانه ای دوار (پیش در آمدی بر گفتارِ عبور از پهلوی) / نریوسنگ گشتاسب

قطارِ اسلام

تاریخِ پساتازشِ ایران را به مثابه قطاری تصور کنید که بر روی ریلی در زمان، ریلی از جنس رعب و وحشت که از 1400 سال پیش در اندیشه و روان ایرانی کاشته شده، در حرکت است، محموله این قطار، اسلام است و هر بار در هر ایستگاهی (خلافت، سلسله یا پادشاهی) تنها راننده را عوض کرده، اما قطار و خاصیتِ محموله اش همواره از دیدگان راننده مخفی مانده (پهلوی دوم) و یا در خالی کردن محموله و جایگزینی آن با کالایی ایرانی، ناکام مانده (پهلوی اول، افشاریان) و یا خود، ایجاد کننده این محموله و افزاینده بر آن بوده (خلفا و جمهوری اسلامی) است.
ایران تا سده ها در شک وارد شده توسط مهاجمان وحشی مسلمان و مسیحی (و نه لزوما عرب، زیرا چیزی که یک انسان را جدا از نژاد و تیره، وحشی (جهادگرانِ خریدار بهشت به بهای خونِ انسان!) می کند اندیشه ایست که در او تزریق می شود) قرار داشت و عدم وجود نیروی نظامی متمرکز و راهبری ایرانی-زرتشتی به همراه ترسی که به واسطه داستانهایی که از هجوم اعراب در میان بازمانده های آن هجوم در مرکز ایران سینه به سینه نقل می شد، و نیز همزاد پنداری شکنجه شونده و شکنجه گر که به ایجاد مهر و محبتی میان شان منتهی شده بود (سندرم استکهلم)، دوام و قوام اسلام را تضمین می کردند و این قطار به حرکت خود بر ریل زمان ادامه می داد، گرچه در ایستگاه هایی رانندگان تغییر می کردند و شکل و ظاهر باری را که در واگن ها بود کمی تغییر می دادند اما ماهیت کالایی که این قطار حمل می کرد هیچگاه تغییر نیافت.

خاصیتِ مسلمانی

بررسی این موضوع که چه خاصیتی در اسلام و روحانیت مسلمان وجود دارد که طی قرنها دوام و قوام خود را در ایران حفظ کرده، خود موضوع مقاله ای مفصل است که جسته و گریخته با برخی مضامین آن طی قرن اخیر، توسط بازیابان متقدم آشنا شده ایم، مسلمانها و بخصوص علمای شیعه خود به آن نام “تقیه” می دهند؛ یا به زبان ساده تر، “دروغ و دورویی”. این خاصیت اینگونه تعریف شده که یک فرد مسلمان برای نجات جان خود می تواند مسلمانی خود را انکار کند. اما به جز در صدر اسلام و به مدت یکی دو سال هیچگاه پیش نیامده که یک مسلمان نیاز به انکار خود پیدا کند، پس این خاصیت چه کاربردی برای اسلام در درازای سده ها داشته؟
این خاصیت در سده های بعدی جای خود را از انکار به مسلمانی به مصلحت اندیشی های سیاسی داد؛ برکشیدن قهرمانان مذهبی از واقعه کربلا یکی از نقاط عطف این خصیصه بود، زان پس این اسلام دفرمه شده هر گاه ماهیتش از سوی ایرانیان راست قامت در شرف برملا شدن قرار گرفت و از سوی باورمندانشان در شرف شک و تردید، خود را در میان رود خونین کربلا انداخت و خود را به مردن زد. بخصوص در ایران می توان از آن با اصطلاح عامیانه “موش مردگی” نام برد.
همین خاصیت عوامفریبانه است که باعث می شود تا هر بار که به لبه پرتگاه نزدیک می شود دوباره خود را به ترفندی بالا کشد و اصولا هیچگاه به تمامی سقوط نمی کند و هر بار که در آستانه سقوط قرار می گیرد تغییر شکل می دهد و خود و باور های خود را نجات داده و به گوشه امنی در اندیشه و روان ایرانی انتقال می دهد.
در ادامه با بررسی کوتاهی از کارکرد این خصیصه در سده اخیر و نفوذ این خصیصه در میان دو سلسله پادشاهی اخیر، تلاش می کنیم تا تغییر رویکرد روحانیون مسلمانِ انیرانی (سامیانِ پارسی زبان) را از “عوامفریبی” به “خواص فریبی” و سپس با حفظ هر دو رویکرد قبل، استفاده ابزاری از خواصی که فریب این دورویی را در طول سده گذشته خوردند، ، در جهت دوام و قوام اندیشه هایی که بدان ایستاده اند، در حد توان بشکافیم.

اشکانیان و ساسانیان

نخستین بازیابان ایرانشهر، که نتیجه بیش از 800 سال تلاشِ ایرانیان در جهت بازیابی ایرانشهر، در هر دو بال دین و سیاست، در این دو سلسله، منجر به تشکیل دیوار دفاعی شرق در برابر غرب شد.

خرمدینان؛ صفاریان

شاید آخرین فردی که در هزاره اخیر به درستی در برابر این خصیصه و این قطار ایستاد بابک خرمدین بود؛ او به درستی دریافته بود که در برابر دورویی و دروغ تنها راستی و برخورد قاطع است که توان رویارویی و برملا کردنِ فریبش را دارد و خلفای عباسی نیز به خوبی خطر او را احساس کردند که در هر دو بال (دین و سیاست) به گونه ای ایرانی وار ظاهر شد و البته روحانیت خلافت عباسی با همراهی معدود ایرانیانی که به طمع قدرت به او پشت کردند، او را از میان برداشتند. چه بسا آنگونه که تاریخ به ما می گوید همین عده ایرانیان در خفا به آیین نیاکان خود بودند (افشین) و در سر سودای کسب قدرت و زمان مناسب برای اجرای همان برنامه بابک را داشتند، اما آیا اجل به آنها مهلت داد؟ و آیا اصولا اکنون که سده ها از آن روزگار می گذرد درباره بابک، کشندگان او و این خاک چه می گویند؟ نام و عملکردِ کدامیک برای ایرانیانِ حقیقی یادآور درستی و راستی و نیز آموزنده است؟ و آیا برای بابک بهتر بود اگر او نیز همچون افشین مسیر دو نبشی و دورویی در پیش می گرفت تا شاید در فرصتی مناسب! به خواسته درونی خود جامه عمل بپوشاند؟

پس از او رادمانِ پور ماهک (یعقوب لیث صفاری) بنیانگذار سلسله ایرانی صفاریان نیز به قصد پایان دادن بر حکومت عباسیان و برچیدن نظام خلافت تا دروازه های بغداد پیش رفت، اما اجل به این سردار ایرانی امان نداد.

قاجار

سپس به سرعت در تاریخ پیش می رویم تا به پادشاهان قجر (ترکانِ مسلمان) می رسیم.
پادشاهان قجر نیز که به “کلب (سگِ) آستان این و آن” بودن، می بالیدند، و به تنها چیزی که نمی اندیشیدند، ایران بود، گرچه از میانشان گاهی شاهزاده ای بر می خاست که برای آنچه از بذل و بخشش پدرانش باقی مانده بود، دل بسوزاند اما در نهایت اینان خود، حمل کننده اسلام بودند. این بار نیز نوبت راندن این قطار به قاجار رسیده بود.

پهلوی

ظهور رضا خان

پهلوی اول (رضا خان) چیزی را به ارث برد که تکه تکه شده بود، انگلیس و روس پس از جنگ اول نقشه خاورمیانه را تغییر داده بودند و کشورکانی را از تجزیه عثمانی بوجود آورده بودند و ایران نیز می رفت تا به این سرنوشت دچار شود اما چرا نشد؟ آیا رضاخان ممانعت کرد و یا نقشه انگلیس تغییر یافت و به زمانی دیگر موکول شد؟ یقینا هر دو عامل تاثیر گذار بود اما انگلیس نمی توانست ایران را بدون مشارکت و سهم خواهی رقیب و دشمن خود (روسیه) به نفع خود تجزیه کند، یقینا اگر اقدام مشابه را برای ایران انجام می داد روسها سهم بیشتری می بردند و سپس مسیر ارتباطی خود با آبهای گرم خلیج فارس را نیز بدست آورده و مناطق نفت خیز آن را در سیطره خود می گرفتند، بخصوص با نفوذی که روسیه در جنبش جنگل و شخص میرزاکوچک پیدا کرده بود چه بسا کل ایران به نفع روسها تجزیه می شد، بنابراین انگلیس کمی تامل کرد.

یکی از شواهدی که بر این امر دلالت می کند این است که رضاخان توسط انگلیس ها به جزیره موریس تبعید شد آن هم زمانی که به نسبت ابتدای زمامداری از قدرت نظامی بالاتری برخوردار بود، پس اینکه بگوییم به خاطر رضا خان بود که ایران تجزیه نشد، باید در ادامه بگوییم به خاطر چه چیز و چه داشته رضاخان؟ به دلیل نداشتن ارتشی مجهز در ابتدای زمامداری؟ یا بخاطر نداشتن دوستان قدرتمند منطقه ای در ابتدای زمامداری؟ هیچ کدام از این دو ملزوم فراهم نبود، اینکه بگوییم به خاطر شخص خودش و صلابت و خلق و خوی شخصی شاید برای ما ارزشمند و زیبا باشد اما دولتهای استعمارگر بر اساس این مسائل برای کشوری که نیروهای نظامیشان در آن حضور دارند تصمیم نمی گیرند بلکه در یک معامله با بازیگران اصلی صاحب قدرت، امور را پیش می برند.
علل متعددی برای به تعویق انداختن پروژه تجزیه ایران، توسط انگلیس، ممکن است وجود داشته باشد اما یکی از محتمل ترین علت ها ترس انگلیس از نفوذ روسها و دسترسی آنها به آبهای گرم جنوب و منابع عظیم انرژی بود، شاید برای انگلیس همزمان کنترل عثمانی تجزیه شده و ایران تجزیه شده امری پر هزینه و غیر محتمل به نظر می رسید.
ذکر این نکته خالی از لطف نیست که انگلیسها همزمان پیشنهاد کودتا بر علیه قاجار و تغییر در ساختار سیاسی ایران را به جنگلیها دادند، و فارق از ریش و کلاه و لباس جنگلیها ما هیچگاه نخواهیم دانست که به واقع اگر جنبش جنگل پیشنهاد انگلیس را می پذیرفت، امروز ایران در چه وضعیتی بود، آیا امروز ما، فرزندان ایران از سلسله ای به نام “دیلمی” سخن می گفتیم؟ آیا ایرانِ امروز در وضعیتی تا چه حد نزدیک یا دور به ایده آلهای ایرانشهر (در هر دو بعد سیاسی-دینی) قرار داشت؟ هیچگاه نخواهیم دانست زیرا به همان ترتیبی که جنگلیها ریشهای بلندی داشتند اما مرامنامه آنان بسیار نزدیک به ایرانیتی اصیل بود.

پهلوی آغاز شد؛ در ادامه برای بررسی این سلسله و تعامل آن با ویروسی به نام اسلام، دوگانه ای را پیش می بریم، در گام اول نگاهی کلی به نحوه نفوذ و حرکت ویروس اسلام در جان و تن پهلوی و در گام دوم طی مجموعه مقالات ارزشمند راهبر بازیابی؛ کیخسرو آرش گرگین، نگاهی عمیق تر به پهلوی اول و دوم.

رضا شاه

در ابتدای پادشاهی رضاشاه، او نیز که خود، همچون اکثر ایرانیان (همچون من و شما) در خانواده ای مسلمان به دنیا آمده و رشد کرده بود، به یاری مشاورانی که لاجرم اکثرشان ایرانیت را با طعم ادویه دربار ملکه انگلستان چشیده بودند تا حدودی با ایران، تاریخش و آداب و رسوم و آیینش آشنایی پیدا کرد، تحقیقات باستانشناسی اندک زمانی بود که در تخت جمشید آغاز شده بود و اصولا از کشف و رمزگشایی خط میخی آن هم در حد چند حرف و آنهم در میان جوامع ادبی اروپایی چند دهه ای بیشتر نمی گذشت. (نام ایران نیز در همین زمان از پرشیا به ایران تغییر یافت و در مجامع بین المللی پذیرفته شد، حال اینکه این تغییر نام چه اثرات مثبت یا منفی داشت، باید به بحثی دیگر موکول شود)؛ و نیز اندک اندک با ریشه های جهل و عقب افتادگی ایرانیان آشنا می شد و زمانی که در اواخر سلطنت خود به این مهم پی برد که ریشه این جهل و بیماری به زیر عبای سفید و سیاه روحانیت مسلمان وصل است، دیگر برای هر گونه اقدام عملی موثر و ادامه داری دیر شده بود، شاید جنگ دوم به او امان نداد.

چرا که برای از میان بردن این میزان جهل و شناساندن روحانیون انگلیسی که بسیاریشان حتی ختنه نیز نکرده بودند و زبان پارسی را طی سالها مستشاری مخفی در ایران به خوبی فراگرفته بودند و با نامهایی همچون اردبیلی و کاشانی و بروجردی و خمینی و امثال اینها در جهت مطامع انگلیس، اندیشه و روان ایرانی را در جهل و خرافات نگاه می داشتند، باید که با دربار ملکه انگلیس نیز سرشاخ می شد و این مهم نه تنها هنوز برای او کاملا ناشناخته بود بلکه حتی با فرض شناخته شده بودن موضوع، تصور مقابله با اینچنین جبهه مخفی، مجهز و نفوذی که ریشه هایش را در اندیشه و روان معتقدان به روحانیت دوانده بود، برای او قابل هضم نبود؛ همانگونه که امروز نیز برای ما این اندازه نفوذ و امتزاج آنچه اسکندریسم ابراهیمی می نامیم در گوشت و خون ایرانی روشنفکر، قابل هضم نیست.

بنابراین پهلوی اول نیز، خواسته یا ناخواسته راننده همان قطاری شد که محموله اش، اسلام بود. در آن زمان تنها به تفکیک میان روحانیت اصالتا انیرانی (واردات صفویه از جبل عامل) و روحانیت اصالتا و نژادا انگلیسی (واردات مرحله دوم) اکتفا شد، البته با توجه به ناشناخته بودن این دو، این تفکیک با سرعت کمی و در گستره محدودی انجام شد و بیشینه آن روحانیون وارداتی همچنان ماندند تا در سال 57 جایگزین پهلوی ها شوند. در واقع رضاشاه تنها لایه بیرونی و رویه این زخم و در واقع غده سرطانی را دید و تصور کرد با تفکیک اسلام متحجر و حقیقیِ وارداتی (روحانیت جبل عاملی و حجازی که خود را ایرانی جا زده بود و جا زده است) و اسلام متجدد و تقلبیِ وارداتی (روحانیت انگلیسی) ریشه جهل را خشکانده، و اصولا ایراد از اسلام نیست بلکه از روحانیت وارداتی است. این منتهی درجه تغییر در ظاهر آن محموله ای بود که آن قطار حمل می کرد اما ماهیت همچنان همان بود و چه بسا این بار ایرانیانِ مسلمان از این خشنود بودند که بدین آگاهی (توهمِ آگاهی) رسیده اند که پس اسلام ایرادی ندارد و تنها روحانیت انگلیسیست که معزل بوده!. در این میان روحانیتِ انگلیسی نیز بیکار ننشست و به عنوان مثال مدرس، به مقابله با رضاشاه پرداخت و فریاد وا مصیبتا و وا اسلاما سر داد و این بار اسلام از حالت حمله خارج شد، تغییر شکل داد و چهره ای مظلوم به خود گرفت (تقیه سیاسی و عبای خونین به تن کردن – موش مردگی!)، و چه چیزی در اندیشه و روان ایرانی نازک دل و نازک اندیش و مهرورز بیشتر از چهره یک مظلوم می تواند جای خود را باز کند؟

رضاشاه چه باید می کرد؟

به واقع رضاشاه هر آنچه می توانست، کرد، اما لاجرم و به جبر تاریخ آن قطار را نیز به پیش برد. شاید اگر عمری دراز می داشت 10 یا 20 سال پس از سال تبعیدش با گسترش شناخت و آگاهی از تاریخ سرزمینش، از زرتشت و کورش و همزمان شناخت دقیق تر از اسلام، در ابتدا تغییر نام می داد و در ادامه تغییر دین، گرچه در این میان عمامه و عبای روحانیت (در هر دو شاخه اش) را در صندوقها کرد و کلاه پهلوی! بر سرشان گذاشت، اما قطار تاریخ که این بار در ایران سنگین از بار اسلام بود او را در ایستگاهی پیاده کرد و با راننده ای جدید به حرکت خود ادامه داد. کار نیمه تمام رضاشاه لاجرم به سود اسلام تمام شد، زیرا اولا روحانیت مسلمان را نسبت به موقعیت اجتماعی خود هوشیارتر و آگاهتر کرد و از آن پس این روحانیت در عملکرد خود دقیق تر و سازماندهی شده تر پیش رفت و دوما این باور عمومی را دامن زد که اصولا مشکلِ جهل و خرافات از اسلام نبوده بلکه ایراد اساسی از روحانیت روضه خوان بوده؛ و به اشتباه این باور غلط را به وجود آورد که بیماری درمان شده و ما اکنون به جای روحانیت روضه خوان (عقب مانده و خرافاتی)، روحانیت مبارز و سیاسی و اندیشمند! (مترقی شده اسلام) را داریم که در امور دست دارند و نماینده ما در مجلس مشروطه هستند. و ما نیز دیگر، مردمان دوران امیرکبیر نیستیم که واکسینه شدن را امری شیطانی بدانیم، پس قران را با ایمانی بیشتر خواندند و بیشتر به سوی حجاز خم شدند زیرا به این باور غلط رسیده بودند که ایراد از دینشان (و به طبع آن فرهنگی که آن دین در لایه های عمیق اندیشه و روانشان تزریق می کند) نیست. بنابراین رضاشاه نه تنها خود نتوانست ریشه را به درستی ببیند بلکه در عمل با اشتباه دیدن علت بیماری، صرفا به برداشتن لایه سیاه و بیرونی زخم بسنده کرد و از جراحی و دسترسی به غده غافل ماند، گرچه ایرادی بر او نیست، زیرا هم دانش و هم زمان، او را جای گذاشتند.

بنابراین فارق از نام و نشان، آنچه پهلوی اول به انجام رساند رنسانسی در ابعاد کوچک و محدود اما تاثیر گذار در اسلام بود، اسلام را از اسلام (روضه خوانی) به اسلام (روحانیت سیاسی و مبارز) انتقال داد.

رضاشاه به موریس تبعید شد و همان کسانی که او را تبعید کردند فرزندش محمدرضا شاه را به سلطنت برگزیدند؛ (نباید این نکته را فراموش کرد یا ناچیز شمرد که در ابتدا برنامه این بود که انگلیس ها دوباره فرزندی از نوادگان قاجار را به سلطنت بگمارند که پس از گرفتن تعهداتی از محمدرضا او را برگزیدند و بدین ترتیب سلسله پهلوی ادامه یافت) طبیعی بود، فاتح جنگ دوم برای منطقه ای که در جنگ اول نیز از میانش کشورکانی ایجاد کرده بود این بار برای خود در مورد ایران حق تبعید و تعیین پادشاه را نیز محفوظ دارد.
مطالب فوق در کتابهای تاریخ جسته و گریخته ذکر شده و خواننده هوشیار به راحتی میتواند اینها را ببیند و ذکرشان در اینجا فقط کمک به حافظه است تا ارتباط بین امور را بهتر ببینیم. اما بازگردیم به پهلوی ها و قطار اسلام بر ریل زمان در سرزمین زرتشت و کورش.

پهلوی دوم

و اما این قطارِ همچنان سنگین از بار “اسلام” در ایستگاه بعدی پهلوی دوم را به عنوان راننده خویش پذیرفت و بخشی از روحانیت با تغییر شکلی جدید در قالب “روحانیت درباری” این بار وارد کابین راننده قطار نیز شد، تا برای آینده ای محتمل، چگونه راندن را بیاموزد.(؟!)
چرا پهلوی دوم اجازه حضور این روحانیت را اینچنین نزدیک به خود داد؟ آیا به واسطه تبیین اصول “دمکراسی” و “آزاد اندیشی” و “احترام به عقاید!” علی رغم آگاهی به علت و ریشه بیماری، اقدام به این کار کرد و بر طبق این اصل پیش رفت که دوستان خود را نزدیک بدار و دشمنان خود را نزدیک تر؟ و یا شخص محبوبی! از سلاله امامان عرب در کابینه، سکان را بدست گرفته بود و آنچنان که خون، خون را می کِشَد، او نیز اسلام را می کِشید؟

سکاندار معنوی پهلوی دوم
سکاندار معنوی پهلوی دوم

به هر روی سکاندار اصلی پهلوی دوم، خود نیز عمیقا به اسلام اعتقاد داشت، فقط این بار نیز همچون پهلوی اول زخم را در رویه و سطح دید و به عمق بیماری پی نبرد، و موضوع “اسلام متجدد” و “اسلام متحجر” را مطرح ساخت، این جداکردن دو اسلام بدون آنکه کار عملی زیادی لازم داشته باشد تمام توجهات را از روی نفسِ اسلام برداشت و تمام تیرها را به سوی اسلام متحجر رها کرد و علت بیماری را نه در اسلام (به نفسِ خود)، بلکه در “اسلام متحجر” دید و از سویی دارو و درمان را نه در “نفی اسلام و بازگشت به آگاهی زرتشت” بلکه در تغییر مسیر به سمت “اسلام متجدد” شناساند.

70334111408308174427
آریامهر در حجاز!

محمدرضا شاه چه باید می کرد؟

معقولترین و البته انقلابی ترین عملی که محمد رضا شاه می توانست همزمان با برپایی جشنهای 2500 ساله شاهنشاهی کورش، انجام دهد، نخست دخالت مستقیم در برپایی این جشن پرشکوه اما صد در صد فرانسوی بود و سپس بر روی موجی که بواسطه مدیریت صحیح این مراسم بوجود می آمد، پایه گذاری یک تغییر ساختار فرهنگی – دینی – سیاسی {از تشیع (ایرانیزه شده اسلام) به زرتشت و از غرب به شرق} بود (به درست و به حق)، شاید بسیاری کسان بگویند که جامعه این تغییر ساختار را پذیرا نبود؛ جامعه همواره در برابر تغییرات بنیادین مقاومت می کند، جامعه بسیاری چیزهای دیگر از جمله اصلاحات ارضی و انقلاب سفید و کشف حجاب را هم (به درست یا غلط)، پذیرا نبود اما بخصوص در مورد کشف حجاب، پایفشاری راهبر جامعه این امر را به سرعت نهادینه کرد (باز به درست یا غلط)، مردمان به آیینِ شهریاران خود در می آیند.

شورای ملی

شاهزاده رضا پهلوی؛ آخرین میخ بر تابوت پهلوی

رضاشاه فرصت نکرد، محمدرضا شاه غفلت کرد، رضا پهلوی جرات نمی کند!

رضا شاه زخم را دید و ریشه بیماری را تا حدودی شناخت، برای درمان اقداماتی نیز انجام داد، اما جنگ دوم به او مهلت نداد.
محمدرضا شاه وارثِ مشروطِ تاج و تخت بود، همانگونه که پدرش ایجاد کننده مشروطِ آن و فاتحِ جنگِ اول و دوم تعیین کننده شرایط؛ محمدرضا شاه، شجاعت آن را داشت تا اندیشه ایرانِ بزرگ و آرمانِ کورش را در سر بپروراند و آن را با صدای بلند بر زبان بیاورد اما درایتِ آن را نداشت تا آنگونه که پدر دیده بود، ببیند که آن آرمان با اسلام به دست نمی آید.

و اما رضا پهلوی؛
سالها پیش هیربد کیخسرو آرش گرگین، راهبر و بنیان گذار بازیابی ایرانشهری، که رایزن سیاسی رضا پهلوی بودند، پیشنهاد بازگشت همه سویه به سوی زرتشت و کورش را در اندیشه و عمل به ایشان دادند، آن زمان، منِ مسلمان زاده با تعجب و دلهره منتظر واکنش شاهزاده رضا پهلوی بودم، دلهره داشتم، اما در اعماق وجودم آرزو می کردم ای کاش تغییر رویکرد دینی و فرهنگی را بپذیرد و اعلام کند، اکثر ایرانیان اینگونه هستند، دلهره داشتن برای امری همواره به شدت نهی شده (خروج از دین!)، امر عجیبی نیست، چرا که با چند و چونش آشنا نیست، اما در نهایت زرتشت در قلب و خون و روان هر ایرانی حقیقی حضور دارد و زمانی که این تغییر با روشنگری همراه باشد، می پذیرد. و تصور کنید که این تغییر توسط حتی 20% از مردم، پذیرفته شود، 80% دیگر این تغییر را می بینند و یقینا بخشی از آنها تحت تاثیر این 20% قرار دارند و یک دهه نگذشته به بخش زیادی از جامعه رسوخ خواهد کرد؛ حتی اگر این تغییر را یک ریسک بدانیم، ریسکی قابل قبول است، هیچ کار بزرگی بدون خطر انجام نمی گیرد.

زمانی که فریاد “ما آریایی هستیم، عرب نمی پرستیم” در بین جوانان، در قلب ایران، به صورت “خودجوش” بلند است، زمانی که هر روز به صف جوانانِ جویای زرتشت و کورش و به زبان آورندگان نام اهورامزدا افزوده می شود، زمانی که چهره پلید ادیان ابراهیمی هر روز بیش از پیش نمایان می شود؛ دیگر صحبت از اسلام رحمانی کردن و سر باز زدن از تغییر در ساختار فرهنگی – دینی از سوی رضا پهلوی، چه توجیهی دارد؟ آیا اگر ایمان عمیق ایشان به اسلام نیست، آیا اگر محصور بودن ایشان در دیوار اسکندریسم ابراهیمی نیست، چیزی جز ترسِ از دست دادنِ آنچه هنوز و هرگز برای ایشان به دست نیامده (پادشاهی) را می توان علت این عدم رویکرد دانست؟

هر کدام از 3 فرض ذکر شده اگر صادق باشد، کافیست تا یک ایرانی را به این نتیجه برساند که برای پیاده شدن از قطارِ اسلام، برای همچون یک ایرانی، سبکبار از هر اندیشه ای که از غرب آمده، پای بر زمین ایرانشهر نهادن، باید از اسلام، دمکراسی و پهلوی عبور کرد.

آیا اسلام، قطاری را که محموله اش بود به تمامی در خود حل کرده و اکنون به بخشی از اجزای آن قطار تبدیل شده؟ چه بسا اینگونه باشد. لاجرم ریل و قطار، هر دو را باید به کناری نهاد، باید از این قطار دوزخی پیاده شد و اگر نمی ایستد، از آن بیرون پرید. شاید بتوانیم این یگانه شدنِ قربانی و قاتل (حامل و محموله) را در غصبِ قاره امریکا توسط اروپاییان به خوبی ببینیم، زمانی که اروپاییان علاوه بر باروت و خشونت با خود ویروس طاعون را که خود بدان ایمن شده بودند به امریکا بردند و بیش از 90% ساکنان بومی را به مرگی خاموش دچار کردند.

در نهایت، نقدِ عملکردِ یک راهبر یا کاندیدِ راهبری (از هخامنش تا پهلوی) از سوی کسی یا کسانی که دستی در این امور دارند، تنها یکی از نتایج عملی و پرباری که می تواند داشته باشد روشن نمودن نقشه راه برای راهبرِ آینده یا مدعیانِ راهبری است؛ در این نقد کردن ها، نه تنها راهبرِ گذشته (از کورش تا محمدرضا) یا مدعیان راهبریِ آینده از نقد مبرا نیستند، بلکه به واسطه نشستن بر مسندی حساس، بر ترازوی دقیقتری نیز سنجیده خواهند شد. فر شهریاری و سرزمین است که مقدس است، نه غصب کننده آن و حکم راننده بر این.

چه باید کرد؟

بازیابی ایرانشهری؛ نه پوستی بر تن، که دمیدنی بر خاکستر

نه پوستی بر گوشت و خون و اعصاب و رگهای به یغما رفته مان، که گوشتی بر تنِ خاکستر شده مان باقی نمانده تا پوستی بر او بیافکنیم.
بلکه دمیدنی بر خاکسترمان، خاکستری که هزاره ها در اعماق وجودمان پنهان مانده اما هیچگاه شعله اش خاموش نشده.

براستی آیا دیدنِ آینده محتوم و شایسته ایرانشهر تنها در سایه تعالیم زرتشت، تا بدین اندازه مشکل است؟ آیا سیاستمدارانی که خود را ایرانی می دانند، (چه در داخل و چه در خارج از کشور) به لزوم یک تغییر بنیادینِ همزمان در دین، فرهنگ و سیاست به سوی زرتشت و کورش، برای هر چه راست تر و دقیقتر و استوارتر بر مدار تیسپون، بر خاک ایرانشهر، ایستادن، پی نبرده اند؟ آیا سرنوشت سلسله ها و پادشاهان ایرانی همچون صفاریان، افشاریان، قاجار و پهلوی و در برابر، شیوه بازیابی اشکانیان و ساسانیان برای ایرانی هوشمند پیامی به همراه ندارد؟

قد و قواره ایرانیان و به طریق اولی تر جهانیان نسبت به نیاکان خود هم در فیزیک و هم در روان و اندیشه آنچنان کوتاه شده که چاره ای جز بازیافتنِ خود ندارد، تک تکِ ایرانیان در قواعد اندیشه گری، گفتار و کردار، باید خود را بازیابند، تنها در مسیر این بازیابیست که راهبرِ آینده از میان بازیابان بر می خیزد، کاوه، آهنگری می کرد؛ یعقوب لیث، رویگری؛ رضا شاه، سربازی؛ راهبر آینده نیز بی گمان، بازیابی.

هر گاه نشانه ای از رویکرد به ایرانیت، در لباس، در گفتار و اندیشه یک سیاستمدار ایرانی دیدید، بدانید که چه بسا او در مسیر بازیابیست. هر گاه دیدید یا شنیدید و خواندید که یک سیاستمدارِ ایرانی، عبور از اسلام و ورود به ایرانیت را فریاد می زند، هوشیار باشید، چه بسا او در مسیر بازیابیست. هرگاه یک سیاستمدار ایرانی از فردوسی تجلیل کرد و کورش را برکشید و نام مزدا را بر زبان راند، همراهیش کنید، چه بسا که او در مسیر بازیابی ایرانشهری است.

جستار فوق تلاشی ناتمام و چه بسا پر نقص بود برای هر چه روشن تر ساختنِ آنچه بر ما رفت؛ تا شاید چراغی باشد برای دیدن فردا و خود رقم زدنِ آنچه می خواهیم بر ما و آیندگانِ ما در فردای این سرزمین برود.

مجموعه مقالاتی که در موزه ی خیانت بارگزاری شده به خوبی حرکت این قطارِ سنگین از بار اسلام را در پهلوی دوم و در ادامه محول کردن کنترل این قطار به روحانیت مسلمان را، برای خواننده صبور و بی طرف، برای هر آن کس که قلبش فارق از نام و نشان این یا آن سلسله تنها برای ایران می تپد، نمایان خواهد ساخت.