بازيابی ايرانشهری

سرنوشت نیروهای پادشاهی / کیخسرو آرش گرگین

تازه آشنا شده بودیم و سرهنگ اویسی از من خواسته بود کمی روی پسرک کار کنم. از نخستین اموری که با او مطرح کردم این بود که آقا شما چرا انقدر جلو دوربین می خندی؟ خندید و گفت پس چکار کنم. مانده بودم چه بگویم. نخست فکر کردم دارد دست می اندازد مرا. لیک دیدم خیر، در دلقکی اش کاملا جدی است. به هر روی سعی کردم بهش بفهمانم که خندیدن نا بجا نمایانگر تزلزل روانی یک فرد و عدم اعتماد به نفس است و یک کاندید پادشاهی، و نه تنها او، بلکه هر فرد دیگر صاحب مقام در حوزه ی عمومی، باید در رفتار اش وقار و سنگینی داشته باشد. آن موقع واقعا فکر می کردم می شود طرف را به جایی رساند. لیک بعد از مدتی دریافتم که خیر، حضرت اش اصولا تا دو تا جوک نگوید از سر هیچ میزی بلند نمی شود. یک دلقک به تمام معنا. کسانی که از نزدیک با او بوده اند می دانند چه می گویم. و از قضا از همین روست که با کاریکاتوریست ها آبگوشت می خورد. غافل از آن که آن ها کارشان دلقکی است. به هر روی نام پهلوی را تبدیل به سکه ی طلا کرده است. عکس زیر و شکلکی که درآورده است و آن هیکل ورزشکاری آینه ی تمام نمای طبقه ی متوسط الحال عیرانی است. به قول رهبر معظم مسلمان ها: نفوذ. این طرف عینیت نفوذ است آن هم به طریقه طیبه ی عنف تمدنی. مبارک مادر اش و امت رنسانسی اش.

دمکراسی به مثابه ی شکلک: شهروندی است و دلقکی اش
دمکراسی به مثابه ی شکلک: شهروندی است و دلقکی اش

سرنوشتی که رنسانسِ سکولار دمکراتِ مسلمان برای ایرانشهر در سر پرورانده است، بسیار ساده است: با دمکراسی و تعمیق مدرنیته در ایران، و همزمان، احیای اسلام در وجه رحمانی و اصلاح طلبانه اش، یعنی سکولاریسم، پروژه ی مرکب و گسترده ای که از محمد رضا شاه تا پسرک، و از خمینی تا خامنه ای، و از تمام گروه های چپ و تجزیه طلب، تا کلیت نیروهای لیبرال، هر یک پیشبرد وجهی از آن را بر دوش گرفته اند، و برخی همه اش را، که پسرک و مادر توده ای-مسلمان اش جزو دسته ی آخر به شمار می روند، آری، با به مقصد رسیدن چنین پروژه ای، ایرانزمین از روی نقشه ی جغرافیا حذف خواهد شد.

موضوع حتا از بی اخلاقی تبدیل به اخلاق شده ی اصحاب مدرنیته فراتر است، اگر چه آن بی اخلاقی خود اش برای از میان برداشتن همه سویه ی یک تمدن بسنده است. خیر، موضوع یک امر بنیادین و سرنوشت ساز است: تخلیه ی تمدنی ایرانزمین، بطور مطلق. در همین راستا، تبدیل ملت واحده ی ایرانشهر به اقوام، و اقوام به ملیت ها، و ملیت ها به ملت ها، بخشی دیگر از پروژه ی تعمیق مدرنیته و دمکراسیزاسیون ایرانزمین است. امری که من نام آن را تجزیه ی دمکراتیک ایرانشهر نهاده ام. رضا پهلوی امروز جزو سران و قافله سالاران تجزیه ی دمکراتیک ایرانزمین است، امری که او ذیل مفهوم فدرالیسم و تمرکز زدایی پیش می برد. که البته چیزی جز مرکز زدایی و همانطور که گفتم، تجزیه ی دمکراتیک ایرانزمین نیست. در کنار اش، نجات اسلام است. که به طرق مختلف بدان کوشش می شود.

یکی از آن: سکولاریسم است که تبدیل شده است به سپر دفاعی اسلام. هر گونه نقد از اسلام ذیل سکولاریسم منع می شود. سکولارها، با شعار مردم فریبانه ی جدایی دین از دولت، نقد اسلام را که 1400 سال است مایه ی سقوط و هبوط فرهنگ و تمدن ما بوده است، تبدیل به امر ممنوعه کرده اند. عده ای دیگر افزون بر این امر، موضوع اسلام مترقی و اسلام ارتجاعی را نیز پیش می برند. محمد رضا شاه، که در خیانت به ایرانزمین ید طولائی داشت و شخصا ارتش را ختنه کرد و به انقلابیون سپرد و در رفت، نامدار ترین مسلمان اصلاح طب است. این او بود که موضوع اسلام خوب و اسلام بد، آخوند مترقی و آخوند ارتجاعی را پیش کشید. با چنین امری، هم به پدر اش، و مهمتر از آن، به روح تاریخی ایرانزمین خیانت کرد.

پسر اش، که در حماقت دمکراتیک و دلقک منشی پسامدرنیستی دست کلیه ی اعضای خاندان را از پشت بسته است، امروز در شرایطی تبدیل به سخنگوی آخوند درجه سه ای به نام بروجردی شده است، که جوانان ایران بر مزار کوروش بزرگ فریاد می زنند: ما آریائی هستیم، عرب نمی پرستیم. بی شک، برای من، که سال ها از نزدیک با او کار کرده ام و با آگاهی و شناخت از او جدا شده ام، تخریب چهره ی نداشته ی او ارزشی ندارد. لیک واقعیت این است که ما در یک ماتریکس بزرگ به سر می بریم و دشمنان ایران، به طرز بسیار موفقیت آمیزی ذهنیت ها را مهندسی کرده و می کنند. از این رو، بخشی از فعالیت هر فرد دوستدار ایران، باید به افشای آگاهانه ی اهریمنان و دیوها اختصاص یابد. کوشش برای خوب بودن بدون مبارزه با بدی، یک شوخی ایمانوئل کانتی بیش نیست. نمی توان راست بود، بی آن که با دروغ گو مبارزه نکرد. دین زرتشت نمونه ی عالی این رویکرد است.

به هر روی، خیانت پهلوی ها به ایرانزمین، بسی بزرگ تر از خیانت امثال خمینی، مصدق و یا کیانوری هاست. آن ها رسما دشمن این میهن بودند. لیک این ها به نام دوست و در ظاهر دوست خنجر در پشت زدند. و تا امروز نیز، به امر خیانت ادامه داده و می دهند. خیانتی که شاه به ایران کرد جریمه اش دست کم 2500 بار اعدام است. رضا پهلوی و مادر توده ای – مسلمان اش، جای خود دارند. این را نیز باید روشن کرد: طرفداران پهلوی، به ویژه آنان که دیگر پس از روشن شدن تجزیه طلبی پسرک و حمایت همه جانبه اش از کوموله و حزب دمکرات کردستان، هنوز نیز در رکاب او ایستاده اند، بخشی از سپاه دروج و دشمنان ایرانزمین اند. ما امروز دیگر نمی توانیم پشت نقاب “نمی دانستم” پنهان شویم. همه چیز عیان است و آنان که در کنار پهلوی ها ایستاده اند، و یا به نحوی از انحا مشغول تطهیر چهره ی پلید این خاندان ایران بر باد ده هستند، دشمنان زرتشت، کوروش، و به طریق اولی، دشمنان ایرانشهرند. حتا آنان که در کنار او نیستند، لیک سکوت کرده اند و اجازه می دهند که به مردم دروغ گفته شود، آنان نیز، هر اندازه هم فروهرهای بر گردن شان برق بزند و بدرخشد، همدستان امر مقدس! خیانت به شمار می روند.

در اینکه پسرک، جمهوری خواه و فرای آن تجزیه طلب است شکی نیست. لیک هدف موازی و به همان اندازه اصلی او، در کنار پیشبرد امر جمهوریت و احیای اسلام اصلاح طلبانه، پیشگیری از به وجود آمدن آلترناتیوی زرتشتی در قالب پادشاهی است. از این رو او، که از دشمنان سوگند خورده ی زرتشت و کوروش است، امروز وارسته ترین نیروی جمهوری خواه مسلمان است. شکی نیست، چون همیشه، بهترین دشمن یک جریان، حال هر جریانی که باشد، فردی از درون خود آن جریان است. پسرک و مادر توده ای-مسلمان اش، دینامیت هایی هستند که در درون نیروهای پادشاهی جای داده شده اند. ایشان تا به امروز بارها منفجر شده اند و جریان پادشاهی را از درون ویران کرده اند. زین رو، عقب نکشیدن او امری آگاهانه و برنامه ریزی شده است. بر خود پادشاهی خواهان راستین است که مفهوم پادشاهی و فلسفه ی سیاسی ایرانشهری را از زیر آوار پهلویسم بیرون کشند و باز اش یاب اند.

اینکه امروز کمونیست ها، جمهوری خواه ها، مسلمان ها، و ما بقی ملیت چی ها و خلق گراها به دفاع از طرف مربوطه برمی خیزند، چیزی نیست جز تایید بر سخن ما: پسرک قافله سالار تجزیه ی دمکراتیک ایرانزمین شده است. و البته آبی ست ریخته شده در خوابگه مورچگان. با کمی تغییر در شعر نیمای بزرگ: در و دیوار به هم ریخته شان، بر سر شان می شکند.

در دنیای آزاد از شرافت، پروژه ی مدرنیته چیزی جز قراضه کردن شرافت و آزادگی نبوده و نیست، امثال پسرک و مادر توده ای مسلمان اش که ستون های خیانت به سرزمین اند، تبدیل می شوند به نمادهای طبقه ی متوسط الحال عیرانی: مجموعه ای همگون، تک دیسه ای و بی تشخص، از بیگ مک خوارهای فرهنگی و توابان تمدنی، مغروق در مسخ شدگی دمکراتیک خویش. انسان یاد مرد بدون ویژگی روبرت موزیل می افتد. باری، همانطور که گفتیم، دفاع کمونیست ها، مسلمان ها، دمکرات ها، و دیگر ملیت چی ها، از مهره های شان در درون صفوف جریان پادشاهی امری ست قابل فهم است. لیک، دیگر نمی گیرد. و برافروختگی کسان درست در همین نگرفتن نهفته است.
کسان، که نه در ادبیات و نه در فلسفه، مقدمات امر را نیز نمی شناسند، توصیفِ داده های بیرونی را به آن سان که آن داده ها به واقع هستند، هتک حرمت تلقی می کنند. این، بیانی است از فقر فرهنگی و عدم شناخت ایشان از بدیهیات یک بحث حرفه ای. لیک از توده ی مسخ شده ی مسلمان-دمکرات توقعی نیست. کسان هستند آن چه که هستند. سخت بر این باورم که میهن فروشی و تبدیل شدن به رهبر فکری تمام تجزیه طلب ها و مسلمان های حرفه ای، به اندازه ی بسنده رسوا کننده باشد که دیگر نیازی به هتک حرمت نباشد. کسان خود توهین متجسم خود هستند. و مرده را نیز نیاز به چوب زدن نیست. پهلوی ها، از روزن من، با میراث داری فرح و پسرک اش، تبدیل به لاشه های سیاسی گشته اند، اگر چه در امر خیانت، این خود شاه بود که در صندوق پاندورا را باز کرد. مقام هر چه بالاتر، شعاع خدمت و خیانت نیز بالاتر. و شاه، سوای اشتباهات اش، که هر مرد سیاسی مرتکب می شود و آنان را نمی توان در ردیف خیانت آورد، لیک چندین خیانت بنیادین و ایران بر باد ده انجام داده است که در تاریخ معاصر ما بی نظیر است. من حتا از این که امروز کمونیست ها و خاتمی چی ها و مسلمان ها و تجزیه طلب ها و اراذل و اوباش دمکرات (اوباش تر از توده ی دمکرات نمی توان یافت: از آتن تا واشنگتن) به حمایت از او و مادر اش برخاسته اند، حتا خوشحال نیز نمی شوم، چرا که دیدن ژرف تر شدن تباهی خوشحالی آور نیست. ای کاش چنین نمی بود. ای کاش در برابر خیانت و میهن فروشی او و خاندان اش، بودند کسانی که به راستی می ایستادند و از ایرانشهر دفاع می کردند. ای کاش جهان جای زیباتر، راست تر و نیک تری بود. لیک نیست، پس هنگامی که نیست، بر نا زیبائی و دروج و بدی اش نباید افزود. یکی از شرایط نیفزودن بر زشتی و دروج و بدی، مبارزه با زشتی و دروج و بدی ست: با ابزار آریائی، با ابزار بهدینی و نیکخدائی، و نه با تشبه جستن به دمکرات ها و مسلمان ها، یعنی تبدیل به بخشی از دروج شدن. افشای چهره ی دمکراتیک-مسلمان پسرک، افشای تبدیل شدن او به قافله سالار تجزیه طلب ها و ملیت چی ها، بخشی از این مبارزه است با ابزار و لوازم یاد شده. در این میان، طبیعی ست که دیوها و جادو ها و کرپن ها و کوی ها و اوسیج ها از خود به در شوند و برآشوبند و جیغ های ماورای بنفش بکشند. لیک همین است که هست، آنان بر طبیعت خود می روند آنچنان که ما.
در این میان امر مهم تری وجود دارد؛ سرنوشت نیروهای پادشاهی، امری که برای من همواره از بالاترین جایگاه ها برخوردار بوده است. نیروی پادشاهی، به مثابه ی یگانه نیرویی که بالقوه، امر ایرانشهر را در درون خود حمل می کند.
همه ی دیگر نیروها، بالفعل دشمن ایرانشهرند. آگاهانه یا ناآگاهانه. هیچ یک از نیروهای اجتماعی حاضر در صحنه جز انکار برنامه مند ایرانشهر نبوده و نیستند. لیک باید تفاوت گذاشت میان نیروی پادشاهی، و آن چه که ذیل نام هایی چون مشروطه چیان، هواداران پادشاهی پارلامنتاریستی، پان ایرانیست ها و یا امثالهم مشهور همگانند. خیر، آن ها چیزی جز توابان تمدنی نیستند و کوچکترین درکی از امر پادشاهی نداشته و ندارند. کسی که از ناسیونالیسم سخن می گوید هنوز در آستانه ی ورود به امر ایرانشهر نیز نایستاده است.
ناسیونالیسم چیزی جز جهودیت تبدیل شده به دولت-ملت نیست، ترجمانی از عهد عتیق، آراسته شده به ترمینولوژی عصر رنسانس به بعد. ایرانشهر در ذات خود اش نفی هر گونه دولت-ملت است، و به همین واسطه، انکار مدرنیته. دولت-ملت های مدرن بر گور امپراتوری ها بنا شده اند، و ایرانشهر، جز در قالب امپراتوری توان زیستن ندارد. کرست تنگ دولت-ملت، جلیقه ی انتحاری ای ست که مدرنیست های ایرانی بر تن این سرزمین کرده اند، به اجبار، و به جهلی مضاعف: جهل، هم نسبت به سنت، و هم نسبت به مدرنیته، که خود ماحصل ائتلاف تمدنی جهودیت و آتنِ ارستوئی است. آتن تا پلاتون هنوز به راه مغان می رفت، لیک با برآمدن ارستو و گسستی که پدید آورد، همه چیز برای بلعیده شدن مغرب زمین از سوی اورشلیم آماده شد. مسیحیزه کردن پلاتون از سوی مردانی چون اوریژینس و یا کلمنس اسکندرانی، حتا پلاتون را نیز، که خود بی شک انحراف هایی داشت، تبدیل به گوشت دم توپ روح ابراهیمی کرد.
درک این امور و تبارشناسی تمدنی آن چه که بر ما می رود، آن چه که بر کل جهان بشری می رود، از عهده ی کلیت آن چه که مافیای روشنفکری می نامم خارج است. و به طریق اولی، از سوی اکثریت غالب نیروهای متصف به پادشاهی نیز. چه، آن ها نیز جز زیرمجموعه ای از روشنفکری نیستند. لیک با یک تفاوت، نیروهای پادشاهی دارای حسی هستند که مهم است: حسی غریزی و معطوف به امر ایرانشهر. خیانت مردانی و زنانی چون پسرک و مادر اش، خیانت مردانی چون داریوش همایون و معلم اعظم اش، تقی زاده، و خیانت بسیارانی از جنم ایشان، در درجه ی اول به هدر دادن و به یغما بردن همین حس معطوف به امر ایرانشهر است. یک کمونیست، یک مسلمان، یک جمهوری خواه، یک سکولاردمکرات، و یا هر نام دیگری که کسان بر خویش می گذارند، بنا بر تعریف، ایران و روح تاریخی اش برای اش بی اهمیت است. ایران برای آنان تخته ی پرشی است برای گذر کردن از خود ایران. لیک شمار بزرگ مردمانی که بطور غریزی به این آب و خاک علاقه مندند از سوی کسانی مصادره و در چرخ گوشت مدرنیته نهاده شده است که خود، با نام ایران و ایران دوستی پا پیش گذاشته اند.
هر حرکتی نه همیشه، لیک در بیشتر مواقع از سوی خودی ها متلاشی می شود. اسلام را نیز ما زرتشتیان از بین نخواهیم برد، خود مسلمان ها دفن اش خواهند کرد. هم از این رو، برای بازگرداندن حیات به تن این اندام، به نیروی پادشاهی، باید بختک مدرنیسم و دمکراسی را از روی آن برداشت. و امروز پهلوی ها تبدیل شده اند به نماد تمام عیار مدرنیسم و دمکراسی. حتا عصر رضا شاهی را، که رگه هایی آریائی داشت، توابان تمدنی ای چون داریوش همایون کاملا آریائی زدائی کردند و ذیل پروژه ی مدرنیته و مدرنیسم بازتعریف اش کردند. این، چیزی جز تیر خلاص زدن به رضا شاه نبود. روی هم رفته، امروز در جائی ایستاده ایم که جز با جدا کردن امر پادشاهی از امر پهلوی نمی توان به سوی ایرانشهر رفت. پهلویسم تبدیل شده است به اسفنجی که دیگر جز ریمنی به خود برنمی کشد: از انواع گروه های تجزیه طلب تا خیل عظیم بیگ مک خواران فرهنگی، از آنان، تا انواع نحله های اسلام رحمانی. بر این لیست بی چیزی می توان به دلخواه افزود. تلاش چندین ساله ی من در کنار پسرک همواره معطوف به این بود که او را از ویروسی به نام دمکراسی و مدرنیته جدا، و به سوی ایرانشهر، یعنی به سوی زرتشت و کوروش ببرم. نگرفت، چرا که او از درون متلاشی بود. چه بسا ده سالی دیر به او رسیدم. لیک موضوع امروز منتفی ست و ما راهی جز رفتن به جلو، رفتن به سوی آینده ای که خود با دست خود و در مختصاتی کاملا آریائی بنا کنیم، نداریم. برای رسیدن به این هدف عالی، نیاز به یک خانه تکانی تمدنی همه سویه هست: نیاز به شجاعت، در اندیشیدن، در گفتن، و در عمل کردن. ایران زیر بته بار نیامده است و هم از این رو، مردان و زنانی که زیر بته ی مدرنیته و دمکراسی بار آمده اند نه می توانند، و نه شایستگی آن را دارند که تدبیر منزل مقدسی چون ایرانشهر را بر عهده گیرند. جز این، یک امر دیگر نیز مهم است:
نیروی پادشاهی باید اخلاق داشته باشد و راست باشد. در معنی دقیق این مفهوم. ما نمی توانیم انگشت اتهام را به سوی کمونیست ها و مسلمان ها و دیگر اغیار بگیریم و آنان را متهم به خلق گرائی و حجازگرائی کنیم، لیک هنگام که همین صفات را در پهلوی های می بینیم لب نگشوده و خاموش بمانیم. این، عینیت بی اخلاقی است و چنین بی اخلاقی ای را با شرافت آریائی کاری نیست. دروغ، همواره دروغ است، هر کس که آن را بورزد. کسانی چون فرح و پسرک، عینیت آن چیزی اند که ایران نباید باشد: مسلمان، دمکرات، توده ای مسلک، بی تعهد به دین و ملک، و دروغ گو. و این، فرای ضربه زدن های آگاهانه شان به امر پادشاهی، فرای خیانت های ممتد شان طی دهه ها. فرای متلاشی کردن آگاهانه شان، هر هسته ی فکری و یا عملی را. فرای نرد عشق باختن شان با هر آن که دشمن و منکر این ملک است. پس، فرای نفی پهلوی ها، که نفی نفی است، باید به سوی ایجاب نیز رفت.
ایجاب، بازیابی امر ایرانشهر در مبانی مفهومی ایرانشهر است: دین زرتشت و سیاست کوروش.
ابزار دسترسی به این ایجاب، در متنِ ایرانشهری نهفته است. متنی که صرفا متن مکتوب نیست، متن شفاهی نیز هست. متن دیداری نیز هست: دیدار با بغان و خدایان. دیدار با آسمان ایرانشهر. دیدار با صاحبان نژآده ی البرز. متنی مرکب و چندین لایه که فرای همه ی تو در توئی اش، چنان بهارستان کاخ کسرا نیز هست: پاره پاره شده، به یغما رفته، پراکنده. یافتن آن پاره ها و بازدوختن آن ها به هم، آن چنان که بهارستانی دگر را بتوان بازآراست، از دست انگشت شماری ایرانی بیش برنمی آید. من، یکی از آن انگشت شمار هستم که بر روی صحنه و در معرض دیدار همگانی ام. آگاهانه و با پشتیبانی آن تنی چند دیگر. هم از این رو، حضور من در اینجا، معطوف به گفتگو نیست. معطوف به گفتن است. گفتن، به مثابه ی آن چه که تا به امروز گفته نشده است. آن کم شمار ایرانی که هنوز والیوم های مدرنیته کاملا مسخ شان نکرده و به خواب شیرین شان نرانده است، می توانند از این خان رایگان بهره مند شوند و اگر اراده ای درشان بود، به بازیابی ایرانشهری بپیوندند و در مسیر همازوری و خدمت قرار گیرند. ما بقی، از منظری که من به جهان می نگرم، هم برای سرنوشت ایران، هم برای سرنوشت خودشان، هم برای سرنوشت جهان، “بی اهمیت” اند. آنان چیزی جز عضوی بی تشخص از صف طولانی مصرف کنندگان مکدونالد بزرگی به نام مدرنیته نیستند. ایرانی بودن شان، عرض است و نه گوهر و این در حالی ست که موضوع ما گوهری به نام ایران است.
ایران تنهاست، لیک در تنهایی نخواهد مرد. آتش بزرگی خواهد آمد و تمامی نجاسات را با خود خواهد سوخت. در این هیچ شکی نیست و مار و عقرب هایی که امروز به تعداد پر شمار خود و به هژمونی خود بر رسانه ها و منابع قدرت و ثروت غره هستند، روزی به خود آمده و خواهند دید که در چاه بد بوی دوزخ فرو رفته اند و آن گاه، نوادگان فکری من هستند که باید شفاعت آنان را نزد ایزدان بکنند.
کیخسرو آرش گرگین
کیخسرو آرش گرگین