بازيابی ايرانشهری

بابک خرمدین / همازوران بازیابی ایرانشهری / حمید شمس

پیشگویان به بابک خرمدین ، آزادی خواه سرزمینمان گفتند :

در پایان این مبارزه کشته خواهی شد.

او گفت:

سالها پیش از خود گذشتم همانگونه که ابومسلم خراسانی از خود گذشت برای این که ایران دوباره ادامه زندگی پیدا کند، روح بزرگانی همچون ابومسلم در من فریاد می کشد و به من انگیزه مبارزه برای پاک سازی میهن را می دهد، پس مرا از مرگ نترسانید که سالها پیش در پای این آرزو کشته شده ام.

در تواریخ ارمنی نقل قولی از او به جا مانده که:

یک روز شاهی به از 40 سال بردگی … مهم نیست که زنده مانم یا بمیرم. هرجا که من باشم یا از من یاد شود، من آنجا پادشاهم.

babak_khoramdin

و اینگونه بود که در سال 201 ه. ق / 816 م، بابک، نبرد خود را همراه با خرمدینان بر علیه مهاجمان به این سرزمین اهورایی، یعنی تازیان مسلمان آغاز کرد. مبارزه بابک بیست سال بطول انجامید، و تاریخ نویسان، تازیانی که به دست خرمدینان به هلاکت رسیدند را از دویست هزار تا یک میلیون نفر براورد کرده اند، و سرانجام به دست یک سردار خائن ایرانی به نام افشین گرفتار و به بغداد، بارگاه خلیفه مسلمانان فرستاده شد.

بابک خرمدین اندکی بعد، در حضور خلیفه تازیان در بغداد اینچنین به خاک و خون کشیده می شود:

خلیفه : عفوت می کنم به شرط آن که توبه کنی

بابک : توبه را گناهگاران کنند، آنان توبه از گناه کنند

خلیفه : تو اکنون در چنگ ما هستی، تندی نکن

بابک : آری٬ تنها جسم من در دست شماست نه روحم٬ دژِ آرمانِ من، تسخیر ناپذیر است

خلیفه : جلاد مثله اش کن! ملعون اکنون چراغ زندگیت را خاموش می‌‌کنم

بابک روی به جلاد کرد وگفت: چشمانم را نبند، بگذار با چشم باز بمیرم

خلیفه : یکباره سرش را از تن جدا مکن٬ بگذار بیشتر زنده بماند! زجر کشیدنش را ببینیم! نخست دستانش را قطع کن!

جلاد بایک ضربت دست راست بابک را به زمین انداخت. خون فواره زد

بابک حرکتی کرد، شگفتی بر شگفتی افزود٬ زانو زده، خم شد و با دست چپش تمام صورتش را با خون گرمش گلگون گرد

index

شمشیر دژخیم بالا رفت و پایین آمد و دست چپ دلاور ساوالان را نیز از تن جدا کرد.

فرزند آزاده مردم با صورت گلگون به خون خود، به پا بود، استوار بود، خون از دو کتفش بیرون می‌‌جست.

خلیفه زهر خندی زد وگفت: کافر، این چه بازی بود که در آستانه مرگ در آوردی؟ چرا صورت خود به خون آغشته کردی؟

چه بزرگ بود مرد٬ چه حقیر بود مرگ٬ چه حقیر تر بود دشمن تازی! در پیشِ دشمنِ حقیر٬ مردِ بزرگ٬ بزرگتر باید.

بابک گفت : در مقابل دشمن نامرد٬ مردانه باید مرد٬ اندیشیدم که با بریده شدن دستانم٬ خون از تنم خواهد رفت. خون که رفت٬ رنگ چهره ام زرد شود؛ مبادا دشمن چنان گمان کند از ترسِ مرگ است٬ خَلق من نمی‌پسندند که بابک در برابر گله لاشخوران و روبهان، ترسی به دل راه دهد….

خلیفه از ته گلو نعره کشید: ببر صدایش را! و شمشیر پایین آمد و سر یکی از دلیر مردان این سرزمین ….
سری که هرگز پیش هیچ زورمندِ ستمگری فرود نیامده بود …

هر بار که این داستان خوانده شود احساس می کنیم بابک هنوز هم زنده است و برای کشورش جان می دهد.
آن گلهای خوشبو و زیبایی که در سرزمین ایران می بینید، بوی خوش فرزندانی را می دهند که عاشقانه برای رهایی و سرفرازی نام ایران فدا شدند.

افشین نیز که خود، شرافت و وطن خود را به بهای حکومت آذربایجان و ارمنستان به خلیفه فروخته بود، به اتهام خیانت به خلیفه و تازیان زندانی شد و در زندان جان سپرد!
انگار سرنوشت خائنین به مردم و میهن اینگونه رقم می خورد که با خفت و خواری و بدنامی جان دهند.

نمی خواهم کامتان تلخ تر شود، اما خواجه نظام الملک می گوید:

معتصم خلیفه به مجلس شراب برخاست، و در حجره ای شد و مدتی آنجا ماند، سپس بیرون آمد، شرابی بخورد و در هجره ای دیگر شد، بعد از مدتی بیرون آمد، شرابی دیگر خورد و سپس به حجره ای دیگر وارد شد و بعد از مدتی بیرون آمد و به گرمابه شد، غسل بکرد و به مصلی رفت و دو رکعت نماز بگذاشت و به مجلس باز آمد، سپس گفت: قاضی یحیی، دانی این چه نماز بود؟
قاضی یحیی گفت: خیر
گفت: نماز شکرِ الله عزو وجل، امروز مرا نعمتی ارزانی داشت که این ساعت از سه دختر بکارت برداشتم که هرسه ایرانی و دختران دشمنان من بودند، یکی دختر ملک روم، دومی دختر بابک و سومی دختر مازیار گبر!

اوج بیشرمی و وقاحت! تاکنون، اعراب هیچگاه به خاطر جنایات مرتکب شده در سرزمینمان پوزش نخواسته اند!

حکیم توس می فرماید:

شما را بدیده درون شرم نیست

ز راه خرد، مهر و آزرم نیست