بازيابی ايرانشهری

رنسانس ایرانی، انحرافی که باید جلوی اش را گرفت / کیخسرو آرش گرگین

شوربختانه شماری از دوستان ایران دوست، دارند پای در راهی می نهند که به ترکستان می برد. پیچیدن حس‌های خوب و زیبا در کاغذهای بدِ نازیبا، و بدتر از آن، در پوشش‌های خود-زدایانه و ایران-تُهیانه، نخستین گام از اَ-راهی و درافتادن در سراشیبی است. رنسانس ایرانی که همایش اش را در ینگه آباد برگزار کردند، یکی از این نمونه‌هاست.

پیشتر در جستاری -که شوربختانه بی واکنش ماند- نشان داده بودم که رنسانس تنها هنگامی می تواند معنی داشته باشد که نسبتی میان سنت و تجدد در میان باشد، در ایران پسا تازش، در ایرانی که بر گسست قادسیه ایستاده است، هیچ گونه نسبتی میان سنت و تجدد، یا پارسی‌تر، میان آئین و نو روائی نیست. دوستان در ایران نسبت به چه چیزی می خواهند رنسانس کنند؟ نسبت به اسلام؟ یا نسبت به تجددِ سد و اندی ساله‌ی برامده از ماساچوست که دارد می رود سراسر سرزمین را به یک مکدونالد بزرگ فرهنگی فرودیسد؟

نخست نسبت ما را با این دو روشن کنند، تا بدانیم می خواهند از کجا به کجا بروند. دوباره می گویم: رنسانس تنها زمانی دارای چم و چیم است که پیوستی گوهری باشد میان دو سوی کار. میان ایران و اسلام از یک سو، و میان ایران و غرب از سوی دیگر، پیوستی گوهری نیست. ما با هر دو سنت در یک نبرد دیرند فرهنگی و آبادانی به سر برده و می بریم.

از همین رو باید پرسید: گرانیگاه و جنبشنای رنسانس دوستان کجاست؟ وانگهی، اگر هم یافتند [یافت می نشود جسته ایم ما]، آن گاه می خواهند رنسانس را ایرانی کنند و یا که ایران را رنسانسی؟ رنسانس را می دانیم که ایرانی نمی شود، پس وادار خواهند شد تا ایران را رنسانسی کنند. روشنفکری عیرانی سد و اندی سال است دارد ایران را غربی می کند، آیا به راستی بسنده نبوده است که اینک دوستان برخاسته اند و می خواهند نیروهای آریائی را به هیزم کوره‌ی غربی گرائی ای نوین بگیرانند و بسوزانند؟

اگر پرسش تنها بر سر نام است و نه نمود، چرا نام‌های ریشه‌دار ایرانی بر نمی گزینند؟ چرا بر همان مفهوم ایرانشهر و فلسفه‌ی مغانی نمی ایستند؟ چه بدی ای دارد؟ و اگر پرسش بر سر نام نیست و به راستی دنبال رنسانس به سانِ یک نمود فرهنگی هستند و می خواهند راه و روش فلورانسی را به ایرانزمین اندرآورند، در آن گاه دیگر نه با یک کژ پسندی، که با یک نبرد فرهنگی روبروئیم، با سویه ای دیگر از غرب گرائی و لگدمال کردن ایرانزمین، و این بار زیر نامِ ایراندوستی! [بد نیست دوستان اگر وقت کردند به ما بگویند بهدینی رنسانسی شده چه شکلی است. زرتشت را که از کوره‌ی رنسانس بگذرانند جان لاک خواهد شد یا نه؟ کوروش و داریوش رنسانسی شده چه؟ آیا هنوز تاج بر سرشان هست و یا که نه، باید مردان جمهوری خواه و حقوق بشری شده ای باشند در چندی و اندازه‌ی جفرسون و واشنگتن؟]

به هر روی دوستان آگاه باشند که دارند تبنگوی پاندورآ را باز می کنند. درِ رنسانس را که باز کنید از درون اش همه چیز بیرون می آید، از دمکراسی تا لیبرالیسم، و از سرمایه‌داری بازار آزاد تا سوسیالیسم، و از آنارشیسم فرانسوی تا خردِ ابزاریِ سده‌ی هژدهمی انگلوساکسونی که در ناکازاکی و هیروشیما به بار نشست.

ما باید بر سر مفهوم‌ها و اندریافت‌های کهنِ خویش استوار بمانیم و بی هوده به دشت‌های آن سوی آب‌ها نزنیم. همه‌ی ویژگی نیروهای آریائی در وابستگی نگرشنیگ و کنشنیگ شان به اندریافت‌هایِ پایه ایِ خردِ مغان است. ما باید سره باشیم و سره بمانیم. آئین و روش مغان، دریائی ژرف است که پرورش و بالشِ چندین تخمه و آواده از دانشمند و پژوهشگر و دانا و خردکام را بسنده است. نشوید نمودِ آن کسان که مغ شیرازی در باره شان می گفت: “آن چه که خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد”.

پای فشاری بر اندریافت رنسانس، چه به گونه‌ی شگردین و راهکاری، و بدتر از آن، به گونه‌ی راهبردی، – که امیدوارم با این نوشتارِ برامده از سرِ همدلی دیگر آن را نبینیم و دوستان به دامن اندریافت ایرانشهر بازگردند-، جدائی آگاهانه و همه سویه‌ی کسان از راه و روش آریائی و خردِ مغانی است.

با رنسانس نه می شود به سوی زرتشت رفت و نه به سوی جمشید، لیک می شود از آن ها تا بی کرانه دور شد. اگر چنین چیزی را دنبال می کنید، روشن بگوئید تا دیگران نیز شما را بدان گونه که به راستی هستید، به جا آورند. این روشنی در راه و روش، کمینه‌ی چشمداشت از دوستان است.