بازيابی ايرانشهری

چند نکته در مورد جهانی شدن و “تاخیر” ادبیات ایرانی، یادآوری ای به اهل قلم و دبیران میهن ام / کيخسرو آرش گرگين

در یکی از برنامه‌های پرگار که بطور اتفاقی دیدم، با شرکت عباس معروفی و حسین نوش آذر دوباره یک پرسش کلیدی مطرح شد: چرا ادبیات ایران جهانی نیست؟ و یا، چگونه باید باشد که جهانی بشود؟ مرحوم گلشیری هم پای اش وسط کشیده شد و آقای معروفی حرف هایی زد که گویا خانم طاهری، همسر گلشیری را به پاسخ دادن واداشته است؛ این‌ها مسائل جاری و ساری روشنفکری است و مهم نیست و شخصا فکر می کنم که اگر هم آقای گلشیری چنان حرفی را زده است و با حذف صد برگ از داستان اش موافقت کرده است، یک اشتباه تاکتیکی بوده است و رفت و بستی به کیفیت داستان او و سخت گیری مشهور اش در واژه به واژه‌ی کارهای اش ندارد.

این را، هر کس که نیم نگاهی به آثار گلشیری بیندازد می داند و خود آقای معروفی بهتر از بسیاری دیگر آگاه است به این امر؛ وام دار بودن معروفی به گلشیری، به عنوان یک نویسنده‌ی صاحب سبک، یک فضیلت نزد او به عنوان یک شاگرد خوب است، و صاحب سبک بودن خود معروفی و “معروفیت” اش، یک هنر است نزد گلشیری به عنوان استاد؛ ما همگی در نهایت شاگردان فردوسی و خیام و حافظیم و خود آن ها، در نهایت، شاگردان مکتب عظیم ادبی ای که زرتشت بر تارک آن می درخشد. بی هوده گیر ندهیم به چیزهای بی اهمیت….در شأن ما نیست.

باری، مهم ولی یک پرسش دیگر است که بطور انکار ناپذیری مشغله‌ی ذهنی خود گلشیری نیز بود، و نه تنها او: جهانی شدن! این جهانی شدن غول بی شاخ و دمی شده است برای نویسندگان ایرانی؛ من، چند دوست نقاد دارم، نقادان را هم می شناسم، اما نقاد نیستم و ادبیات معاصر را هم مدت هاست خوش بختانه یا شوربختانه، به علل عدیده ای دیگر دنبال نمی کنم، اما به عنوان نویسنده و فیلسوف و شاعر، که دو سوم زندگی خود را در تبعید زیسته است، نخستین چیزی که برای ام مهم است، ایرانی شدن، و یا، ایرانی تر شدن ادبیات ایرانی است؛ بر خلاف اهل بیت، فکر می کنم اتفاقا ادبیات فارسی بیش از حد جهانی است، باید کوشید ایرانی اش کرد.

گهگاه که به بحث های نویسندگان و شاعران جوان نگاه می کنم، حس می کنم یک عده انگلیسی و آلمانی و فرانسوی نشسته اند دور هم و دارند سعی می کنند به فارسی که زبان مشترک و بیگانه شان هست، یک چیزهایی را به زور به هم دیگر حالی کنند؛ انقدر که بر دیسکورس و یا به قول دوستان گفتمان های نیویورک و ماساچوست و دیگر اقلیم های کافرستان تسلط دارند، من که از بد روزگار این جا بزرگ شده ام و کم و بیش همه‌ی عمر را اهل بخیه بوده ام و چند زبانکی را نیز می شناسم، راست اش را بخواهید تعجب می کنم از این همه مهارت.

موضوع لزوم شناخت ادبیات غیر ایرانی نیست، مسلما شناخت مباحث خوب است، اما پرسش این جاست که مبانی کجاست؟ چارچوب خود ما چیست؟ به نظر من شکی نیست که ادبیات ایرانزمین، در مقیاس با چند ادبیات مهم جهان، اگر در راس نباشد، که به نظر من هست، دست کم جزو سه ادبیات نخست کل تاریخ بشری است؛ ادبیات ایرانزمین که می گویم، کلیت اش را می گویم، از گات های زرتشت تا رمان اردشیر بابکان و از ویس و رامین تا خداینامه فردوسی و از عقل سرخ سهرودی تا حاجی بابای هدایت و از او تا آثاری چون خسروی خوبان دانشور و چاه بابل قاسمی و برادرم جادوگر بود سردوزامی و بسیاری دیگر از معاصران.

فکر کنم نیازی نباشد به اهمیت شاعران اشاره ای کنم؛ برای من شاملو اگر به هیچ زبانی هم ترجمه نمی شد یکی از بزرگ ترین شاعران تمام اعصار بود، یا فروغ، یا نیما، یا اخوان، یا رویایی، یا احمد رضا و یا بسیاری دیگر؛ جهان بی کرانی که در هوشنگ ایرانی نامکشوف مانده است، هزار سال دیگر نیز با توطئه‌ی سکوت مواجه شود، باز هم بی کران و زیباست؛ همچنان که تقی رفعت، همچنان که تنی چند دیگر که سیاست زدگی وارونه‌ی روشنفکری باعث پنهان ماندن آن‌ها شده است؛ بنابراین، موضوع به جهانی شدن هیچ رفت و بستی ندارد؛ بیضائی جهانی هم نشود، بیضائی است و این کافی ست برای یک جهان بودن.

ایرانیان میراث داران یک سنت کهن ادبی اند، هر اندازه نیز از این جا و آن جا تاثیر بگیرند و مدرنیسم را هجی کنند، – مثلا چند آدم نیمه بنگی و کاملا ناشی غربی کوشیده اند هدایت را به دانته وصل کنند و بگویند هدایت بزرگ است چون خارج از سنت ادبی ایرانی است، غافل از این که دانته خود اش به ارداویراز وصل است!- از آنجا که مردمانی ریشه دار هستند و استوارند، بازهم ایرانی باقی می مانند و در بسیار گاه‌ها ناخوداگاه به سنت عظیم ادبی و فلسفی خود متصل می شوند؛ بهترین نمونه اش خود شاملو است، در کار فکری و سیاسی، جز انکار ایران و لاایرانی گری کاری نکرد و یاوه نیز کم نگفت در این وادی، در هنر اش اما، مثل کوهی می ماند که مستقیم به فردوسی و یشت های اوستا وصل است و تا ایران هست، شاملو نیز هست، خوئی نیز هست، اخوان نیز هست و خوش بختانه بسیاری دیگر که هر یک شان، گنجینه ای ست سرشار از دُرّهای کهن.

و بگذارید در این جا یک نکته‌ی دیگر را هم مطرح کنم: منظور از جهانی چیست؟ آیا جهانی شدنِ مورد نظر، چین و هند و ژاپن و مصر و روسیه و لبنان و سوریه را هم دربرمی گیرد، یا که خیر، فقط وقتی جهانی می شویم که شیطان بزرگ و متوسط و کوچک ما را بخوانند؟ حقیقت این است که شخصا برای ام به هیچ وجه مهم نیست که فلان نقاد آمریکایی و یا انگلیسی چه نظری در باره ی، مثلا سمفونی مردگان آقای معروفی و یا فلان اثر گلشیری و یا هر نویسنده‌ی ایرانی دیگر دارد؛ نه تنها مهم نیست، کک ام هم نمی گزد و یک تره نیز برای نظر کسان خورد نمی کنم؛ برای من سوره الغراب محمود مسعودی از این رو اهمیت دارد، که یک داستان خوب از یک نویسنده‌ی کم کار، اما سخن تراش ایرانی است؛ یا همان سمفونی مردگان و یا پیکر فرهاد، که اولی مقبول فرنگی‌ها افتاده است و دومی نه، چه اهمیتی دارد واقعا مقبول افتادن سمفونی مردگان؟ یعنی اگر این کتاب در آلمان موفق نمی شد، رمان خوبی نمی بود؟ اگر بوف کور هدایت، “جهانی” نمی شد، بوف کور نبود؟ داستان های کوتاه هدایت، کاروان اسلام، حاجی بابا و یا توپ مروارید، به هیچ وجه جهانی نشده اند، که چه؟ چه تغییری در این حقیقت می دهند که جزو مهم ترین آثار فکری و ادبی تاریخ چند سده‌ی گذشته‌ی ما هستند؟ داستان های بهرام صادقی جهانی نشده اند، بسیار خوب، ولی بدا به حال جهان.

آن چه که می خواهم بگویم بسیار ساده است: زیاد در فکر جهانی شدن نباشیم، ایران، مرکز جهان است، یا به قول نظامی، دل است و جهان تن، بکوشیم به مفهوم راستین کلمه، ایر، بکوشیم یک دهقان زاده‌ی تمدنی، بکوشیم ایرانی باشیم؛ و بکوشیم نویسندگان و شاعران جوان مان را جوان مرگ و تلف نکنیم، با دادن آدرس غلط، و ملاک قرار دادن فلان نویسنده‌ی آمریکایی و یا فلان موج ادبی در فلان جای فرنگستان، آن‌ها را سوار زورق های بی زورق بان شان نکنیم؛ هی نگوییم فلانی فالکنر ایران است و فلانی اگر فلان و بهمان کند می تواند پاول آستر ایران شود و یا فلان خانم اگر نقد اش را آنجوری تر کند و زیر ابروی اش را آن جوری وردارد یه روزی می تواند ژولیا کریستوای چهار محال بختیاری شود، زیبا نیست این مسائل و شایسته‌ی فرهنگ و تمدنی که همگی با هم میراث داران نه چندان شاکر اش هستیم نیست.

جوانانمان را تشویق شان کنیم به حس خود و به نگاه خود به هستی و زمان اطمینان داشته باشند؛ آدم های سفتی باشند؛ هم دیگر را دوست بدارند، کشورشان را دوست بدارند، و زیبایی کهنی را که در درون شان خانه کرده است کشف کنند؛ چطور می شود زیبایی بیرون را دید، هنگامی که از درون تهی و خالی شده ای؟ زیبایی در بیرون از مرزهای ایران نیز هست، در این شکی نیست، اما ما این زیبایی را تنها هنگامی می توانیم به درستی درک کنیم، که با هر دو پا در تیسفون و شوش ایستاده باشیم؛ من همواره، به عنوان فردی از یک خانواده‌ی بزرگ فرهنگی، کوشیده ام از درون تیسفون به آتن و روم نگاه کنم؛ در تیسفون به ایستیم.

در پایان: ایرانی، در نفس اش، هم زیباست و هم راست و هم نیک؛ غبار بر ما زیاد نشسته است، اما گوهری را در میان داریم که بی آن، جهان بشر متمدن را آغاز و انجامی نمی بود؛ و من شخصا هیچ مردمی را نمی شناسم که این میزان تولید زیبایی، راستی و نیکی کرده باشند، در یک استمرار تاریخی بی همتا، آنچنان که ایرانیان. راه را برای شان، برای آن هایی که جوان تر از ما هستند بگشائیم، تشویق شان کنیم زبان های کهن این سرزمین را بیاموزند، افسانه‌ها و روایت‌ها را یاد بگیرند، سنت فلسفی و دانائی مغان را آشنا شوند و هر روز بیشتر، ایرانی تر شوند؛ نگریستن در آینه‌ی تاریخ، نگریستن در دئنای هنر و دانایی ایرانشهر… این را به آنان یاد بدهیم.